Part 10

676 138 5
                                    

"پسر پوسیدی تو خونه. یکمم بیا بیرون"

"بیام دنبالت؟"

یونجون نگاهی به پیامی که چانسو دیشب براش فرستاده بود انداخت و جواب داد:"حوصله ندارم"

چانسو خیلی سریع آنلاین شد و نوشت:"چقدر دیر جواب میدی!"

"اتفاقی افتاده؟"

"بومگیو هفته پیش یه عکس با داداشم پست کرده بود و زیرش چیزی نوشته بود که داغونم کرد"

"بیخیال پسر. خیلی بهش فکر میکنی."

"اصلا انقدری که تو به فکرشی اونم هس؟"

یونجون اخم کرد و سریع نوشت:"اَه. دیگه حوصله تو رو هم ندارم"

"خداحافظ"

اینترنت رو خاموش کرد و گوشی رو کنار بالشتش گذاشت. هیچ کس رو نداشت که باهاش درد و دل کنه... چانسو بود ولی او حال یونجونو درک نمیکرد.

صدای چند تقه که به در خورد رو شنید.

میدونست که یونگیه؛ پس پتو رو تا روی سرش کشید و فقط اخم کرد.

آرزو میکرد که ای کاش یا خودش یا یونگی از صفحه روزگار محو میشد.

نمیتونست بیخیال بشه! عشق چیزی نبود که بخواد بیخیالش بشه... هر چی سعی میکرد بیخیالش بشه بیشتر دیوونه اش میشد. الان انقدر دیوونه شده بود که مطمئنا یا خودشو میکشت یا یونگی رو!

هیچ وقت فکرشو نمیکرد که روزی برسه تنفر بچگونه اش به یه تنفر واقعی تبدیل بشه و حتی تو سرش مردن برادرشو تصور کنه! هیچ وقت همچین فکری نمیکرد.

یونگی که میدونست یونجون علاقه ای به دیدنش نداره نا امیدانه گفت:«میخواستم بگم شام آماده اس... من میرم تو اتاقم تا تو راحت باشی»

میدونست که یونجون نمیخواد ببینتش ولی دلیلشو نمیدونست.

-------------------------------

روز بعد...

بومگیو نگاهی به صندلی یونجون که خالی بود انداخت. از بعد از آتش سوزیِ هفته پیش دیگه با هیچ کس حرف نمیزد، جواب هیچ کس رو نمیداد و هر روز دیر به مدرسه میومد.

میدونست که اینا نشونه افسرده شدنشه ولی چه کاری میتونست برا یونجون انجام بده وقتی او حتی حاضر نبود باهاش درد و دل کنه... و همین طور حاضر نبود باهاش حرف بزنه.

یونجون با تاخیر وارد کلاس شد و بدون توجه به دبیر فیزیکشون که هی تذکر میداد و میگفت که نباید دیر به کلاس بیاد، به طرف صندلیش رفت و نشست.

نگاهش به معلمی که میخواست دوباره سراغ درس دادنش بره بود ولی فکرش پیش بوسه بومگیو و یونگی بود.

و در این لحظه تموم حواس بومگیو به یونجونی که از احساسات خودش متنفر بود، بود.

-------------------------------

SunshineOnde histórias criam vida. Descubra agora