Part 11

670 139 3
                                    

بومگیو به طرف گوشه ای از گاراژ رفت. همین الان بیکار شده بود و دیگه میتونست درس بخونه.

رو صندلی ای نشست و کتابشو باز کرد تا شروع کنه.

مشغول درس خوندن بود که با شنیدن صدای آشنایی سرشو بالا آورد و یونگی رو دید که با تعمیرکار اصلی صحبت میکنه.

_موتورم بنزین میریزه. فکر کنم باکش سوراخ شده. فقط میتونین سریع درستش کنین؟ من کار مهمی دارم.

_یه نگا بهش میندازم

بعد به بومگیو نگا کرد و گفت:«چوی بیا که واسم مشتری اومده»

یونگی با دیدن بومگیو که لباس تعمیر کارا رو پوشیده بود تعجب کرد.

کتابشو بست و به طرفشون رفت.

پسر به طرف موتور یونگی رفت و خطاب به بومگبو گفت:«من یه نگا میندازم ببینم چی شده تو هم وسایلامو بیار»

بومگیو:«چشم»

بعد رو به یونگی به عنوان سلام سر خم کرد.

به طرف وسایلا رفت و وسایلای مورد نیاز رو برداشت و به طرف موتور یونگی رفت. وسایلا رو نزدیک پای مرد گذاشت و کنار یونگی ایستاد.

یونگی بهش نگا کرد و گفت:«امروز نیومدی بریم سر قرار»

بومگیو هم بهش نگا کرد و گفت:«حال دوستم خوب نبود واسه همین رفتم پیش او... ببخشید»

_نه اصلا اشکالی نداره. اتفاقا کار خوبی کردی

بومگیو در جواب لبخند زد و گفت:«البته امیدوارم رو خوب شدنش اثر داشته باشه»

ناگهان از دهن یونگی پرید:«داشته»

بومگیو با تعجب بهش نگا کرد و پرسید:«از کجا میدونی؟»

یونگی تو ذهنش فحشی به خودش داد و گفت:«حدس میزنم»

قبل از اینکه بومگیو چیز دیگه ای بگه بحث رو عوض کرد:«بدون عینک هم خوشگلی»

بومگیو لبخند خجالتی ای زد و گفت:«ممنون»

_کی کارت تموم میشه؟

_9 شب. برا چی؟

_میخوام بیام دنبالت تا بریم یه جای خوب

_اوکی

--

بومگیو خمیازه ای کشید و با خستگی کتابشو بست و توی کیفش گذاشت.

کیفشو کول کرد و خواست از گاراژ بیرون بره که یونگی رو دید به موتورش تکیه داده. لبخند خسته ای زد و به طرفش رفت و گفت:«هیونگ الان خستمه میشه یه روز دیگه بریم بیرون؟»

یونگی حالت چهره شو ناراحت کرد که بومگیو گفت:«باشه باشه. بیا تا بریم»

_اگه خسته ای اشکال نداره. میرسونمت خونه

SunshineWhere stories live. Discover now