بومگیو به طرف گوشه ای از گاراژ رفت. همین الان بیکار شده بود و دیگه میتونست درس بخونه.
رو صندلی ای نشست و کتابشو باز کرد تا شروع کنه.
مشغول درس خوندن بود که با شنیدن صدای آشنایی سرشو بالا آورد و یونگی رو دید که با تعمیرکار اصلی صحبت میکنه.
_موتورم بنزین میریزه. فکر کنم باکش سوراخ شده. فقط میتونین سریع درستش کنین؟ من کار مهمی دارم.
_یه نگا بهش میندازم
بعد به بومگیو نگا کرد و گفت:«چوی بیا که واسم مشتری اومده»
یونگی با دیدن بومگیو که لباس تعمیر کارا رو پوشیده بود تعجب کرد.
کتابشو بست و به طرفشون رفت.
پسر به طرف موتور یونگی رفت و خطاب به بومگبو گفت:«من یه نگا میندازم ببینم چی شده تو هم وسایلامو بیار»
بومگیو:«چشم»
بعد رو به یونگی به عنوان سلام سر خم کرد.
به طرف وسایلا رفت و وسایلای مورد نیاز رو برداشت و به طرف موتور یونگی رفت. وسایلا رو نزدیک پای مرد گذاشت و کنار یونگی ایستاد.
یونگی بهش نگا کرد و گفت:«امروز نیومدی بریم سر قرار»
بومگیو هم بهش نگا کرد و گفت:«حال دوستم خوب نبود واسه همین رفتم پیش او... ببخشید»
_نه اصلا اشکالی نداره. اتفاقا کار خوبی کردی
بومگیو در جواب لبخند زد و گفت:«البته امیدوارم رو خوب شدنش اثر داشته باشه»
ناگهان از دهن یونگی پرید:«داشته»
بومگیو با تعجب بهش نگا کرد و پرسید:«از کجا میدونی؟»
یونگی تو ذهنش فحشی به خودش داد و گفت:«حدس میزنم»
قبل از اینکه بومگیو چیز دیگه ای بگه بحث رو عوض کرد:«بدون عینک هم خوشگلی»
بومگیو لبخند خجالتی ای زد و گفت:«ممنون»
_کی کارت تموم میشه؟
_9 شب. برا چی؟
_میخوام بیام دنبالت تا بریم یه جای خوب
_اوکی
--
بومگیو خمیازه ای کشید و با خستگی کتابشو بست و توی کیفش گذاشت.
کیفشو کول کرد و خواست از گاراژ بیرون بره که یونگی رو دید به موتورش تکیه داده. لبخند خسته ای زد و به طرفش رفت و گفت:«هیونگ الان خستمه میشه یه روز دیگه بریم بیرون؟»
یونگی حالت چهره شو ناراحت کرد که بومگیو گفت:«باشه باشه. بیا تا بریم»
_اگه خسته ای اشکال نداره. میرسونمت خونه
YOU ARE READING
Sunshine
Fanfiction[کامل شده] داستان در مورد دو برادره که رابطه آنچنان خوبی ندارند. برادر کوچک تر عاشق پسری میشه که رو برادر بزرگ تر کراش داره و این باعث میشه که... کاپل: یونمین، یونگیو ژانر: عاشقانه، درام، مدرسه ای، اسمات