Part 05

704 148 11
                                    

یونجون بدون توجه به بچه های کلاس کیفشو برداشت و به طرف در خروجی کلاس رفت.

بومگیو سریع وسایلاشو جمع کرد و گفت:«هی یونجون صبر کن با هم بریم!»

یونجون بدون اینکه برگرده جوابشو داد:«میخوام تنهایی برم!»

بعد از کلاس خارج شد و به طرف حیاط مدرسه راه افتاد.

بدجور قلبش با صحنه ای که امروز دیده بود شکسته بود.

-------------------------------

2 ساعت بعد...

جیمین با خستگی رو تخت دراز کشید.

اصلا نمیتونست به بوسه یونگی و بومگیو فکر نکنه.

اشکی رو گونه اش ریخته شد و با به یاد آوردن اولین اعترافشون لبخند تلخی زد.

"فلش بک به 6 سال پیش"

جیمین تا به جمع دوستاش رسید همه جیغ زدن.

لبخندی زد و از اونجایی که دیگه صندلی ای برا نشستن نبود رو به روشون ایستاد.

جیمین کادو ای که تو دستش بود رو به دوست دختر دوستش داد. الان بخاطر تولد او اینجا جمع شده بودن.

مثل هر روزی که تو حیاط دانشگاه بود نگاه خیره ای رو به خودش حس کرد ولی مثل همیشه بهش توجه نکرد چون این چیزا دیگه براش عادی شده بود.

دو تا از دوستای یونگی که بین اون جمع بودن و میدونستن یونگی از جیمین خوشش میاد لبخندی زد.

یونگی چند متر اون طرف تر نشسته بود و به جمعی که جشن گرفته بودن خیره بود... دقیق تر بخوام بگم به جیمین خیره بود.

یکی از دوستای یونگی برا اینکه اذیتش کنه که چرا توی اون جمع نیومده گفت:«جیمین برامون بخون»

جیمین متعجب بهش نگا کرد و گفت:«چی؟»

تهیونگ، صمیمی ترین دوست جیمین با صدای بلندی گفت«آره جیمین تو صدای قشنگی داری! برامون بخون!»

جیمین خجالت زده گفت:«خب چرا از تو گوشیاتون آهنگ نمیذارین؟»

تهیونگ:«ما صدای تو رو میخوایم!»

جیمین آهی کشید و فقط بخاطر تهیونگ گفت:«باشه»

همه با هم هورا کشیدن و دست زدن.

واقعا الان یونگی احساس پشیمونی میکرد که چرا نرفته توی اون جمع! جیمین قرار بود بخونه... با اینکه صداشو از اینجا هم میشنید ولی دوست داشت از نزدیک صدایی که آرزوش بود رو بشنوه.

جیمین چشماشو بست تا استرس سراغش نیاد و نفسی کشید تا شروع کنه به خوندن.

تهیونگ انقدر هیس هیس کرد تا آخر همه ساکت شدن.

با ساکت شدن فضا جیمین راحت تر تونست تصور کنه که تنهاست و داره برا خودش میخونه.

یکی از آهنگایی که جدیدا بهش علاقه مند شده بود رو با صدای دلنشینی خوند و یونگی رو غرق اون صدا کرد.

SunshineWhere stories live. Discover now