بومگیو وارد نزدیک ترین کافه نسبت به مدرسه شد.
به اطراف کافه تقریبا شلوغ نگا کرد تا یونگی رو پیدا کنه. بعد از پیدا کردن یونگی که پشت میزی نشسته بود و تو فکرش غرق بود، به طرفش رفت.
رو به روش نشست و با گفتن "سلام" او رو از تو فکر بیرون آورد.
یونگی بهش نگا کرد و متقابلا سلام کرد.
بومگیو با دیدن حال خرابش پرسید:«خوبی یونگی هیونگ؟»
یونگی در جواب لبخندی زد ولی اصلا لبخندش معنی خوبم رو نمیداد، اتفاقا حال غمگینشو بیشتر نشون میداد.
_من متاسفم بومگیو
بومگیو کیفشو بیرون آورد و کنار پاهاش رو زمین گذاشت و کنجکاو پرسید:«چرا؟»
یونگی سرشو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:«من... راستش من بهت علاقه ندارم... دوستت دارم ولی نه اونجوری که تو انتطارشو داری»
_که اینطور
تنها چیزی که در جواب تونست بگه همین بود... جالب اینجا بود که اصلا از حرفش ناراحت نشد... انگار واقعا علاقه اش به یونگی فقط یه کراش بچه گونه بوده.
یونگی سرشو بالا آورد و به بومگیو که بهش نگا میکرد نگا کرد و گفت:«واقعا متاسفم»
بومگیو لبخند زد و گفت:«مهم نیست... فکر کنم خودمم عاشقت نیستم ولی به عنوان یه هیونگ واقعا دوستت دارم.»
یونگی لبخند زد و گفت:«منم دوستت دارم... متاسفم»
بومگیو دست یونگی که رو میز بود رو گرفت و گفت:«اشکال نداره هیونگ. متاسف نباش.»
یونگی لبخندی به قلب پاک بومگیو زد و گفت:«ممنونم»
بومگیو در جواب لبخند زد.
یونگی بعد از سکوت طولانی ای شروع کرد به تعریف کردن ماجرا چون احساس میکرد که باید بومگیو اینو بدونه:«پارک جیمینو میشناسی؟»
بومگیو سر تکون داد و گفت:«معلم شیمی و ورزش مونه»
نفسی کشید تا راحت تر حرفشو بزنه ولی تاثیری نداشت:«او قبلا دوست پسرم بود... ولی بعد از هم جدا شدیم. وقتی دوباره بعد از 5 سال دیدمش واقعا شوکه شدم. من هنوزم دوستش دارم ولی نمیخواستم باهاش باشم. وقتی دیدم که روم کراش داری گفتم شاید بهتر باشه با تو وقت بگذرونم تا جیمینو فراموش کنم و هم تو به کراشت برسی... ولی من اشتباه کردم. یه اشتباه خیلی بزرگ... من اصلا نتونستم فراموشش کنم و از طرفی زندگی داداش خودمم خراب کردم.»
بومگیو که نمیدونست دقیقا چی باید بگه فقط به یونگی نگا کرد و به حرفاش گوش داد.
یونگی دست بومگیو رو تو دستش گرفت و با صدای پر از بغضش التماس کرد:«داداشم تو رو دوس داره لطفا کاری کن که حالش خوب شه. تو این مدت که من با تو بودم همش زجر میکشیده. من نمیخوام اونو تو این حال ببینم مخصوصا که خودم مقصر این حالشم خواهش میکنم کاری کن که بهتر بشه... بهت قول میدم که پسر خوبیه... و حتی میشناسیش»
YOU ARE READING
Sunshine
Fanfiction[کامل شده] داستان در مورد دو برادره که رابطه آنچنان خوبی ندارند. برادر کوچک تر عاشق پسری میشه که رو برادر بزرگ تر کراش داره و این باعث میشه که... کاپل: یونمین، یونگیو ژانر: عاشقانه، درام، مدرسه ای، اسمات