••یونچه••
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اشک های ریخته روی صورتم رو با دستمال کاغذی که خیس اشک هام بود، پاک کنم که صداش رو از داخل اتاق شنیدم:
-میشه انقدر فین فین نکنی!؟ دارم سعی میکنم بخوابم
چشمامو عصبی بستم و با صدای پر از بغضی که با حرص قاطی شده بود در جوابش گفتم: تو دیگه چه موجود بی رحمی هستی؟
چطور میتونی بعد کُشتن یه بین انقدر خونسرد باشی انگار نه انگار که چیزی شده؟
-من اگه قرار بود بعد کشتنش براش احساس تاسف کنم اصلا چرا باید اینکارو میکردم؟
عصبی از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم و همزمان خنجر عتیقه ای که به عنوان تزئین روی میز داخل سالن بود رو برداشتم و تو یه حرکت روش که روی تخت دراز کشیده بود نیم خیز شدم.نوک خنجر رو روی قلبش گذاشتم و با صدایی پر از نفرت گفتم: خودم کارتو تموم میکنم کای پارکر
-منتظرم!
به چشمای طوسیش که داشت بیخیال بهم نگاه میکرد زل زدم که لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: خودتم میدونی که نمیتونی کسی که از دست جوی نجاتت داده رو بکشی! چون تو یه ومپایرسی و هرگز نمیتونی ناجیت رو از بین ببری!
با شنیدن صدای آروم و پر از اطمینانش خنجر رو محکم تر روی سینش فشار دادم و چشمام رو بستم.
حق با اون بود...
اولین کسی که موقع رهایی از دست اون عفریته دیده بودم کای بود و مغزم اون رو ناجی خودش قبول داشت.
من...
نمیتونستم به کای صدمه بزنم.توی فکر بودم که ناگهان نیرویی به عقب هلم داد و تو یه چشم به هم زدن جامون عوض شد
مچ دو دستم رو با دستاش گرفته بود و طوری روم نیم خیز شده بود که حتی نمیتونستم یک میلی متر تکون بخورم.
با تعجب و چشمانی پر از اشک به صورتش نگاه کردم که پوزخندی زد و گفت: اما این مشکل توه نه من!هنوز چیزی از حرفش نگذشته بود که دست راستم رو ول کردم و به جاش قلبم رو توی مشتش گرفت.
از درد فریاد زدم و چشمامو محکم بستم که صدای خندشو شنیدم
-فقط یه حرکت ساده لازمه تا این قلب کوچولو رو از سینت بکشم بیرون! قطعا تا الان فهمیدی که دست و نشون خوبی تو بیرون کشیدن قلب آدما از تو سینشون دارم؟!
-چرا
مکث کرد. انگار انتظار این کلمه رو نداشت
به سختی ادامه دادم
-چرا...انقدر...بی رحمی؟ میخوای...از چی...محافظت کنی؟
فشار دستش رو روی قلبم حس کردم.
همچنان که بهم زل زده بود جواب داد: اینجارو نگاه...
انگار یکی سعی داره اون روی خوب منو بیدار کنه!تو یه حرکت دستش رو از توی سینم بیرون کشید؛,
نفس راحتی کشیدم که از روم بلند شد و درحالی که به سمت در میرفت ادامه داد:
بجای اینکارا هرچه زودتر این خونه روترک کن...این اولین و آخرین باریه که میتونم اون روی خوبو بهت نشون بدم ومپایرس کوچولو
بعد رفتنش دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و چشمام رو بستم.
باید هر چه زودتر کای پارکر رو از ذهنم بیرون مینداختم...
YOU ARE READING
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasyبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"