"لندن، انگلستان سال 1892"
صدای نفس نفس زدن های مکررش تنها صدایی بود که داخل اتاق خواب تاریک و غرق در سکوت به گوش میرسید.
بعد از جدایی از لرد و جیمین این دومین باری بود که خون ننوشیده بود و بدنش بخاطر وجود گل شاه پسند و نرسیدن خون بهش به شدت ضعیف شده و صورتش به کبودی میزد.
با نوک زبان لب های خشکیده ترک برداشته اش رو خیس کرد و دستی به موهای بلند شده مشکیش آورد که صدای بم مرد میانسال درحالی که تازه وارد اتاق شده بود حواسش رو پرت کرد؛
-متاسفم که دیر کردم عزیزم! خیلی منتظر موندی؟
دخترک سری تکون داد و با لبی لرزان گفت: مشکلی نیست!
مرد درحالی که به سمت تخت خوابی که دخترک لاغر اندام روی آن نشسته بود قدم برمیداشت مشغول باز کردن دکمه های پیرهن سفیدش شد و با صدایی که شهوت درش موج میزد گفت: دیگه نمیتونم برای لمس کردنت صبر کنم!
دختر با شنیدن این جمله ناگهان از روی تخت برخاست و روبروی مرد ایستاد.
دستانش رو به روی دستان گرم مرد گذاشت و درحالی که بهش در باز کردن دکمه ها کمک میکرد زیر لب زمزمه کرد: منم دیگه نمیتونم برای چشیدن خون داغ داخل رگ هات صبر کنم!
-چی؟
+متاسفم!هنوز چیزی از حرفش نگذشته بود که نیش هاش رو با سرعت نور داخل پوست گردن مرد میانسال فرو برد و درحالی که خون بدنش رو میمکید به هیچ چیز جز ترد شدنش توسط تنها خانوادش فکر نکرد!
بعد تمام شدن خون بدنش، جسد رو به روی زمین انداخت و مشغول پاک کردن دستان خونیش با لباس خواب سفیدش شد.
بعد پاک شدن دستانش، خم شد و مشغول گشتن داخل جیب های مرد شد.
بعد پیدا کردن آدرسی که روی یک تکه کاغذ نوشته شده بود لبخندی زد و به عکس شش دختر جوانی که جلوی عمارت کنت هاروسکی رو به دوربین لبخند میزدند نگاه کرد.
با دیدن صورت بی احساس مادرش لبخند کمرنگی زد.
-وقتی من رو به دنیا آوردی ١٧ سالت بود مگه نه؟
منم الان ١٧ سالمه!
و خیلی درمانده تر از چیزی هستم که تو اون زمان بودی...
...................................
••آیرین••
با احساس سردردی شدید چشمام رو باز کردم. سرگیجه داشتم و چشمام مدام سیاهی میرفت. مشغول فکر کردن درمورد اینکه "چه اتفاقی برام افتاده" بودم که صدای ناشناس دختری رو خطاب به خودم شنیدم:
-راستش رو بخوای هیچ وقت فکر نمیکردم تو ردوولف باشی!
سرم رو بلند کردم و بخاطر دید تارم چند بار پشت هم پلک زدم که ادامه داد:
-خاله ی من...قدرت برتر این دنیا و از اون عجیب تر...هنوز زنده باشه!
YOU ARE READING
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasyبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"