10(Gotta Be A Reason!)

1.6K 222 74
                                    

"لندن، انگلستان سال 1892"

صدای نفس نفس زدن های مکررش تنها صدایی بود که داخل اتاق خواب تاریک و غرق در سکوت به گوش میرسید.
بعد از جدایی از لرد و جیمین این دومین باری بود که خون ننوشیده بود و بدنش بخاطر وجود گل شاه پسند و نرسیدن خون بهش به شدت ضعیف شده و صورتش به کبودی میزد.
با نوک زبان لب های خشکیده ترک برداشته اش رو خیس کرد و دستی به موهای بلند شده مشکیش آورد که صدای بم مرد میانسال درحالی که تازه وارد اتاق شده بود حواسش رو پرت کرد؛
-متاسفم که دیر کردم عزیزم! خیلی منتظر موندی؟
دخترک سری تکون داد و با لبی لرزان گفت: مشکلی نیست!
مرد درحالی که به سمت تخت خوابی که دخترک لاغر اندام روی آن نشسته بود قدم برمیداشت مشغول باز کردن دکمه های پیرهن سفیدش شد و با صدایی که شهوت درش موج میزد گفت: دیگه نمیتونم برای لمس کردنت صبر کنم!
دختر با شنیدن این جمله ناگهان از روی تخت برخاست و روبروی مرد ایستاد.
دستانش رو به روی دستان گرم مرد گذاشت و درحالی که بهش در باز کردن دکمه ها کمک میکرد زیر لب زمزمه کرد: منم دیگه نمیتونم برای چشیدن خون داغ داخل رگ هات صبر کنم!
-چی؟
+متاسفم!

هنوز چیزی از حرفش نگذشته بود که نیش هاش رو با سرعت نور داخل پوست گردن مرد میانسال فرو برد و درحالی که خون بدنش رو میمکید به هیچ چیز جز ترد شدنش توسط تنها خانوادش فکر نکرد!بعد تمام شدن خون بدنش، جسد رو به روی زمین انداخت و مشغول پاک کردن دستان خونی...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هنوز چیزی از حرفش نگذشته بود که نیش هاش رو با سرعت نور داخل پوست گردن مرد میانسال فرو برد و درحالی که خون بدنش رو میمکید به هیچ چیز جز ترد شدنش توسط تنها خانوادش فکر نکرد!
بعد تمام شدن خون بدنش، جسد رو به روی زمین انداخت و مشغول پاک کردن دستان خونیش با لباس خواب سفیدش شد.
بعد پاک شدن دستانش، خم شد و مشغول گشتن داخل جیب های مرد شد.
بعد پیدا کردن آدرسی که روی یک تکه کاغذ نوشته شده بود لبخندی زد و به عکس شش دختر جوانی که جلوی عمارت کنت هاروسکی رو به دوربین لبخند میزدند نگاه کرد.
با دیدن صورت بی احساس مادرش لبخند کمرنگی زد.
-وقتی من رو به دنیا آوردی ١٧ سالت بود مگه نه؟
منم الان ١٧ سالمه!
و خیلی درمانده تر از چیزی هستم که تو اون زمان بودی...
...................................
••آیرین••
با احساس سردردی شدید چشمام رو باز کردم. سرگیجه داشتم و چشمام مدام سیاهی میرفت. مشغول فکر کردن درمورد اینکه "چه اتفاقی برام افتاده" بودم که صدای ناشناس دختری رو خطاب به خودم شنیدم:
-راستش رو بخوای هیچ وقت فکر نمیکردم تو ردوولف باشی!
سرم رو بلند کردم و بخاطر دید تارم چند بار پشت هم پلک زدم که ادامه داد:
-خاله ی من...قدرت برتر این دنیا و از اون عجیب تر...هنوز زنده باشه!

RED WOLF 4 (Second is not the First)Where stories live. Discover now