6(Second Is Not The First!)

1.8K 238 76
                                    

دو سال مثل برق و باد گذشت. زندگی در مسکو به قدری به مزاجم شیرین آمده بود که در سال شاید یک بار هوس برگشت به انگلستان به سرم میزد.
رویاهای زیادی از بعد جدا شدنم از لرد و زندگی در مسکو در سر داشتم اما حقیقتا زندگی با لرد برخلاف انتظارم خوب و پر از آرامش بود.
بیشتر اوقات در عمارت تنها بودم و رمان می نوشتم. لرد گاهی در نوشتن بهم کمک میکرد و بهم قول چاپ یکی از داستان هام رو داده بود و این برای منی که هیچکس میلی به رمان نوشتنش نداشت یک موهبت بود.
عمارت و فضاش رو دوست دارم. عاشق زمان های تنهاییم و پختن شیرینی و خواندن کتاب داخل باغ زیر سایه ی درخت ها بودم.
در چشم بقیه من و لرد به خوشبخت ترین زوج مسکو تبدیل شده بودیم و در مهمانی ها و مجالس رقص و دورهمی ها همه نگاه ها به روی ما دوتا بود.
رابطم با لرد نه زیاد عاشقانه و نه مثل زمان قبل ازدواج سنگین و خالی از احساس بود...میشه گفت یک رابطه متعادل و مثل دو دوست! اما همچنان خواهان به دست گرفتن یک قدرت مختص و جدا شدن ازش بودم.
لرد به من احترام میگذاشت و هرگز حتی با کوچکترین حرف و حرکتی قلبم رو نمی شکست و ناراحتم نمیکرد اما این نمیتونست اعتمادم رو کامل در اختیارش بگذاره چرا که متوجه مرموز بودن بعضی از کارها و حرف هاش شده بودم اما بخاطر خط قرمزهایی که اول ازدواج برای هم گذاشته بودیم من حق دخالت در کارها و سوال پیچ کردنش رو نداشتم.
همه چیز خوب بود و زندگی بر وفق مرادم بود تا اون شب...
شبی که همراه لرد به یکی از دورهمی های شبانه رفته بودیم.
فقط یک ساعت از رسیدنمون به مجلس گذشته بود که دچار سرگیجه و حالت تهوع شدید شدم.
من فقط ١٧ سال داشتم و هنوز سن کافی برای نوشیدن مشروبات الکلی رو نداشتم.
لرد که متوجه حال ناخوشم شده بود رو به کالسکه چی کرد و ازش خواست که کالسکه رو آماده کنه و مارو به عمارت برگردونه.

لرد که متوجه حال ناخوشم شده بود رو به کالسکه چی کرد و ازش خواست که کالسکه رو آماده کنه و مارو به عمارت برگردونه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

طبیب بعد معاینه کردنم لبخندی زد و رو به لرد گفت: جای نگرانی نیست قربان
لرد اخمی کرد و گفت: پس چرا...؟
طبیب مجددا به من نگاه کرد و گفت: به این خاطر که همسرتون باردار هستند!
به صورت لرد نگاه کردم. به همان اندازه که چهره او خوشحال بود چهره من عبوس و ناراحت شد.
آن لحظه به یاد حرفی که دو سال پیش به آیرین زده بودم افتادم. "حتی از بچه ای که پدرش اون باشه خوشم نمیاد...
هیچ چیزی نمیتونه من رو مجبور به موندن در کنار لُرد بکنه!"
یک بچه...نه! من این رو نمی خواستم!
چطور می تونستم درحالی که هرروز به اون شاخه گل لعنتی نگاه میکنم و انتظار پژمرده شدنش رو میکشم به دلیل موندن همیشگیم در کنار لرد فکر کنم؟
به علاوه...من از بچه ها متنفر بودم!
.................................

RED WOLF 4 (Second is not the First)Where stories live. Discover now