آن روز هوا بارانی بود و درختان داخل باغ عمارت بخاطر وجود مه خوب دیده نمیشدند.
جلوی آیینه ی اتاقم به روی صندلی نشسته و به صورتم که به وسیله یکی از خدمتکارها آرایش میشد نگاه میکردم.
روز آخر بود؛
آخرین روزی که یک دختر ١٥ ساله ی مجرد بودم...
برخلاف صورت اعضای خانواده و حتی خدمتکارها صورت من غمگین و گرفته بود.
تنها دلخوشیم این بود که لرد یک مرد پیر و خرفت نبود و انقدر جذاب بود که بشه حداقل امیدی به ازدواج باهاش داشت.
بعد رفتن خدمتکار از روی صندلی بلند شدم و به سرتاپای خودم نگاهی انداختم.
با اون آرایش و رژ قرمز از چهره ی عبوس و غم گرفته ی همیشگیم مقداری فاصله گرفته بودم و مانند یک عروس واقعی زیبا بنظر میرسیدم.
گونه هام رو با دست مالش دادم و سعی کردم به زور هم که شده لبخندی بزنم. شاید یک لبخند میتونست اون چهره غمگین رو پشت یک ماسک نامرئی پنهان کنه!
مشغول تلاش برای یک لبخند خیره کننده بودم که لرد رو از داخل آیینه دیدم که داخل چهارچوب در با یک دسته گل ایستاده بود.
به سمتش برگشتم؛ از همیشه جذاب تر و خیره کننده تر به نظر میرسید؛
نگاهم رو خجالت زده به دسته گلش منتقل کردم که یک قدم به سمتم برداشت و گفت: خیلی خوشگل شدی...
بدون اینکه به چشمان سیاهش که به روی صورتم زوم کرده بودند نگاه کنم با لبی لرزان جواب دادم: شما هم...خوب شدی!
لبخندی زد و سرش رو انداخت که با دیدن دسته گل به سمتم اومد و گفت: دسته گلت رو آوردم!
خواستم دسته گل رو ازش بگیرم که ناگهان دستش رو انداخت و به جاش با دست دیگش یک شاخه گل رز به طرفم گرفت. با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: این رو که دیدم...به یاد چهره ی تو افتادم!
به گل رز قرمز نگاه کردم و گفتم: و چیدیش...؟
در سکوت نگاهم کرد؛ انتظار این حرف رو نداشت!
گل رو ازش گرفتم و درحالی که بهش نگاه میکردم گفتم: من برای تو حکم همین شاخه گل رز رو داشتم مگه نه؟ گلی که از بوته اش جداش کردی...فقط بخاطر اینکه میخواستی متعلق به خودت باشه! اما باید بهت یادآوری کنم این گل زیاد دووم نمیاره و بزودی پژمرده میشه!
خواستم به حرفم ادامه بدم که دستش رو بالا اورد و گونه ی سردم رو با انگشت داغش لمس کرد. مثل برق گرفته ها لرزش کوتاهی کردم و با تعجب نگاهش کردم که لب تر کرد و گفت: این شاخه گل رو دور ننداز و جایی بزارش که همیشه جلوی چشمات باشه! روزی که این گل پژمرده بشه...میتونی با خیال راحت از من جدا بشی و به اینجا برگردی!
به چشمانش که بخاطر تابش نور خورشید از سیاه به قهوه ای تغییر رنگ داده بودند نگاه کردم و گفتم: باید سر قولت بمونی!
-میمونم!
KAMU SEDANG MEMBACA
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasiبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"