••آیرین••
کیسه های خرید دراکولا رو روی اپن گذاشتم و به ایونجین که داشت روی تخت دراز میکشید نگاه کردم که گفت: آیرین تو مطمئنی که میتونی حافظمونو برگردونی؟
دراکولا سریع تر از من جواب داد: اون الان انسانیتش رو خاموش کرده و هیچ ترس و عذاب وجدانی نسبت به جوی نداره؛ پس اون دیگه نمیتونه کنترلش کنه و نزاره که حافظتونو برگردونه!
-جوی دیگه کیه؟
دراکولا کنار تختی که ایونجین روش دراز کشیده بود ایستاد و گفت: همون ردوولف واقعی که میشه گفت چند تخته و مقدار زیادی پیچ و مهره کم داره...
به سمتشون رفتم و در ادامه حرف دراکولا با حرصی که توی صدام پیدا بود گفتم: کسی که تمام این مدت من براش مثل یک عروسک خیمه شب بازی بودم!
به تخت که رسیدم توی چشمای بنفش ایونجین زل زدم و ادامه دادم: اما دیگه نمیزارم بیشتر از این باهام بازی کنه
تو یه حرکت سرش رو با جفت دست هام گرفتم و شصت هام رو روی شقیقه هاش در دو طرف گذاشتم و چشمام رو بستم.
با یادآوری تمامی لحظاتی که با ایونجین داشتم طوری که بشنوه زمزمه کردم: سال ها پیش تو اولین تیر و کمانت رو از خودت در ردوولف به جا گذاشتی! چیزی که با هربار دیدنش به یاد گذشته و تمامی اتفاقات تلخ و شیرینی که برات افتاده میوفتی و نمیتونی فراموششون کنی!
چشمام رو آروم باز کردم که با دیدن نور سفید رنگی که از دست هام داشت به داخل سر ایونجین وارد میشد لبخندی زدم و ادامه دادم: تو باید به یاد بیاری! من...آلیستیا...و ردوولف رو!
همین الان باید به یادشون بیاری
بعد تموم شدن حرفم دستام رو از روی سرش برداشتم که چشماش رو همزمان باز کرد و بهم خیره شد.
همراه دراکولا در سکوت نگاهش میکردیم و منتظر یک حرکت یا حرفی ازش بودیم که به خریدهای روی اپن خیره شد و با دیدن بسته های نودل لبخندی روی لبش نشست.
با دراکولا متعجب نگاهش میکردیم که نگاهش رو به صورت منتظر من منتقل کرد و گفت: بهت که گفته بودم یامی خوشمزه تره!
با شنیدن جملش و یادآوری اولین ملاقاتمون توی فروشگاه مواد غذایی نتونستم خودم رو کنترل کنم و محکم در آغوشش کشیدم.
من تونستم...
من تونستم حافظه ی یکی از آدم هایی که من رو فراموش کرده بود برگردونم!
و این اولین حرکت برخلاف میل جوی بود.••بلو••
-تو مطمئنی که اون اینجاست؟
تهیونگ درحالی که داشت داخل جنگل پر از مه و مخوف خارج از ردوولف قدم میزد در جوابم گفت: مطمئن که نیستم، اما...
امکانش هست!
تو یه حرکت به سمتم برگشت و ادامه داد: ما باید هرچه زودتر جونگ کوک رو پیدا کنیم و قبل اینکه بلایی سر خودش یا کس دیگه ای بیاره به ردوولف برش گردونیم!
دوباره هردو مشغول قدم زدن شدیم که گفتم: ولی آخه چرا اون باید یه بین رو گاز بگیره!؟
اونم یه بین رو! کسی که از ته دل عاشقشه!
تهیونگ گه مشغول روشن کردن سیگاری بود با بدخلقی جواب داد: اولا من باید از تو بپرسم که چرا این موضوع رو که جونگ کوک یه بین رو گاز گرفته تازه بعد دو روز به من گفتی!
دستی داخل موهای کوتاهم انداختم و با لب و لوچه ای آویزون گفتم: چه میدونم...یه بین ازم خواست به کسی چیزی نگم!
-همین دیگه! مشکل ردوولف همینه! کلی اتفاق میوفته و هرکدوم ترجیح میدن خودشون حلش کنن، و وقتی گندش درمیاد و متوجه میشن که اون سوپرمنی که فکر میکردن نیستن تازه یاد دوستاشون میوفتن!
-ولی من شنیدم که تو از همه لجبازتری!
به محض شنیدن حرفم یه قدم به سمتم برداشت و بعد بیرون دادن دود سیگارش توی صورتم با صدای جدی و بمش گفت: من به کسی نمیگم چون تنهایی بهتر از پس مشکلاتم برمیام! بقیه فقط همه چی رو سخت تر میکنن...
همین لحظه بود که با شنیدن صدای فریادی از چند متر دورتر اخم غلیظی روی پیشونیش نشست و بعد له کردن سیگارش رو به من گفت: نگفتم...جونگ کوک همینجاست!
ESTÁS LEYENDO
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasíaبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"