بخشش میتونه قشنگ باشه
اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست!
من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم!
و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم...
-فصل ٤ ردوولف📔
"دومی، اولی نیست"
••جونگ کوک•• زیر چشمی نگاهی به تهیونگ که روی مبل سه نفره سالن لم داده بود انداختم و درحالی که کراواتم رو مقداری شل میکردم با صدایی خواب آلود گفتم: چرا هیچ نوشیدنی تو یخچال نیست؟ همونطور که چشم هاش رو بسته بود و با هندزفری بدون سیمش آهنگ گوش میداد جواب داد: چون دیشب با جیمین شرط بندی کرده بودیم ببینیم ظرفیت کی بیشتره کلافه در یخچال رو بستم و در جوابش گفتم: تو که وضعیت معده ی اون رو میدونی! چرا باهاش از این شرطا میبندی؟ هندزفری رو از گوشش دراورد و عصبی جواب داد: میشه انقدر حرف نزنی جونگ کوک؟ میبینی که حالم خوش نیست! دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با صدایی آروم تر ادامه داد: یکم به اون مغز فندقیت فشار بیار و ببین که چرا سرصبحی اینجا دراز کشیدم و نمیرم سرکلاس؟ گوشی ام رو از روی میز برداشتم و درحالی که پیامک یه بین رو جواب میدادم گفتم: اتفاقا به مغز فندوقیم فشار آوردم و فهمیدم که داری خودت رو به مریضی میزنی که کسی سرزنشت نکنه و یه بین هم جلوی بقیه حرف بارت نکنه! مثل کسی که دستش رو شده باشه بهم زل زد و با تعجب گفت: تو کی وقت کردی انقدر خوب من رو بشناسی؟ لبخندی زدم و بعد باز کردن در خروجی خوابگاه خواستم ازش خداحافظی کنم که صدای بم مرد میانسالی مانعم شد. به سمتش، که جلوی در ایستاده بود و دستش روی زنگ بود، برگشتم؛
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
قد نسبتا بلندی داشت و چشمانی سیاه به تیرگی شب که انگار رازهای زیادی رو درخود مخفی کرده بودند. صورتی شش تیغ صاف و موهایی مشکی که زیر کلاه لبه دارش به سختی دیده میشدند. -بفرمایید! در سکوت با چشمانی که روی صورتم دائم درحال جستجو بودند، بهم نگاه میکرد. انگار دنبال گمشده ای بود که میخواست اون رو در وجود من پیدا کنه! بالاخره بعد از چند لحظه، سرش رو انداخت. با وجود اون کلاه بزرگ لبه دار لبخندش رو نمی تونستم به وضوح ببینم اما میشد رگه های خنده و نشاط رو در صدای خشک و پر جذبه اش احساس کرد: -همونطور که حدس میزدم خیلی بزرگ شدی... -ما همدیگرو میشناسیم؟ سرش رو مجددا بلند کرد و گفت: نه...ولی فکر میکنم خیلی حرف ها برای گفتن به هم داشته باشیم! کوله ام رو روی شونم انداختم و با گیجی گفتم: مثل اینکه من رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید قربان! هنوز یک قدم هم ازش فاصله نگرفته بودم که صداش باعث شد سرجام میخکوب شم. -من بیونگ هان ام جونگ کوک... جئون بیونگ هان پدرت! ............................ ••یه بین•• نگاهم رو از صفحه گوشی گرفتم و گوشی رو مجددا داخل جیب کتم انداختم. -هی بک یه بین!؟ با شنیدن صدای عصبی جیمین به طرفش که پشت سرم ایستاده بود برگشتم که یک قدم رو به جلو برداشت و داد زد: تو از من سواستفاده کردی! بدون هیچ تغییر حالتی توی صورتم به آرومی پرسیدم: داری از چی حرف میزنی؟ انگشت اشارش رو به سمتم گرفت و با حالتی تهدید آمیز گفت: این بار اول و آخریه که بهت تذکر میدم! دیگه هیچ وقت برای صدمه زدن به هیچکس از من استفاده نمیکنی فهمیدی؟ تو یه حرکت غافل گیرانه انگشت اشارش رو گرفتم و درحالی که به سمت مخالف کف دستش برش می گردوندم و به نوعی میشه گفت میشکوندمش با صدایی آروم گفتم: این هم اولین و آخرین باریه که من رو تهدید میکنی پارک جیمین! با صورتی که از درد و خشم مچاله شده بود بهم نگاه میکرد که لبخندی زدم و ادامه دادم: تو در حدی نیستی که کارهای من رو زیرسوال ببری! -اینچا چه خبره؟ بدون توجه به تهیونگ که سعی داشت مارو از هم جدا کنه انگشت اشاره اش رو بیشتر به سمت پایین فشار دادم و ادامه دادم: هدف من صدمه رسوندن به اون دختر نبوده و نیست! البته اگر هم یه روزی بخوام همچنین کاری کنم بجای اینکه به توی دست و پا چلفتی بسپارمش، خودم کار رو سه سوته یک سره میکنم! تهیونگ بالاخره موفق شد ما رو از هم جدا کنه. نگاهم رو از هردوشون گرفتم و به سمت نیمکتی که یک متر ازمون فاصله داشت رفتم و روش نشستم. بعد رفتن جیمین، تهیونگ به سمتم اومد و درحالی که سیگاری روشن میکرد پرسید: چی شما دو تا این حد عصبانی کرده؟ نخ سیگار تازه روشن شده رو از دستش قاپیدم و درحالی که اون رو روی لبای خودم میزاشتم کلافه گفتم: نبود اعتماد...چیزی که من رو عصبانی میکنه نبود اعتماد بینمون بعد این همه سال باهم بودنه! پوکی به سیگار زدم و دودش رو با چشمانی بسته بیرون دادم. با یادآوری قرارم با جونگ کوک به ساعت مچیم نگاهی انداختم و گفتم: چرا هنوز نیومده؟ -آه راستی...فکر نمیکنم جونگ کوک به این زودیا بیاد +چطور؟ نگاهش رو ازم گرفت و با صدایی آروم جواب داد: چون... پدرش اومده! +پدرش؟