11(Devil in my head)

1.6K 253 114
                                    

بعد پیاده شدن از ماشین سیاه دو در، عینک دودیِ مارک دارش رو از روی صورتش برداشت و با چشمان رنگی، که بخاطر نور مستقیم خودشید از همیشه روشن تر به نظر میرسید، نگاهی به برج روبروش انداخت؛
-خوش اومدید خانوم!
نگاهش رو از برج گرفت و به پسر جوانی که نقش دربان رو اونجا داشت منتقل کرد.
به طرف ورودی هولدینگ قدم برداشت. با کت و شلوار مشکی رنگ اسپرتش مثل یک کلاغ در محفل گنجشک ها به نظر میرسید؛
دختر رئیس یانگ، صاحب بزرگترین هولدینگ در سئول. کسی که با وجود سن کمش، یک نخبه ملی و تنها وارث پدرش بود؛

بعد رسیدن به طبقه دوم، از آسانسور خارج شده و به سمتاتاق رئیس قدم برداشت؛ تنها صدایی که به گوش میرسید صدای پای اون دختر 20 ساله ی چشم بادامی بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بعد رسیدن به طبقه دوم، از آسانسور خارج شده و به سمت
اتاق رئیس قدم برداشت؛ تنها صدایی که به گوش میرسید صدای پای اون دختر 20 ساله ی چشم بادامی بود.
بعد رسیدن به جلوی در، رو به کارکنانی که برای خوش امدگویی ایستاده بودند کرد و با صدایی خالی از هرگونه اضطراب و دلهره گفت:
-همونطور که اطلاع دارید رئیس یانگ بخاطر وجود مریضی سختشون این روزها قادر به پرداختن به کارهای هولدینگ نیستند.
از این رو، تا زمان بهبودی ایشون من امور کارها رو به دست میگیرم!
مکث کوتاهی کرد و با همون صدای گوشنواز ادامه داد:
-من دختر رییس یانگ، آنا یانگ هستم.
رئیس جدید!
............................
••آیرین••
سی و پنجمین کیسه خالی شده از خون رو به روی زمین انداختم و رو به یه بین که روبروم به روی صندلی نشسته بود گفتم: این حجم از گرسنه بودنم برات خیلی عجیبه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت: واقعیتش رو بخوای نه! هضم اتفاقاتی که در گذشته برامون افتاده بیشتر برام سخته!
اینکه تو ردوولف هستی و اینکه اصلا چجوری تبدیل به ردوولف شدی!؟
قکر میکنم بعد پس دادن حافظم نصف این سوالات مسخره دست از سرم بردارن!
آخرین کیسه خون رو هم باز کردم و گفتم: حق باتوه...همه چی خیلی پیچیده و غیرقابل باوره!
پا روی پا انداخت و گفت: بگو ببینم، تموم این چند سال تو کجا بودی؟
-تو یه تابوت یخی!
-و کی تورو بیدار کرد؟
نمیدونستم...هیچ ایده ای درمورد اینکه کی من روبیدار کرده بود نداشتم.
وقتی سکوتم رو دید لبخندی زد و گفت: ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه آیرین؛ فقط...امیدوارم ماه ما درست زمانی که همه چیز از بین رفت و راه فراری نبود خودش رو نشون نده...
آخرین کیسه خالی شده از خون رو به طرفی پرت کردم و گفتم: فکر میکنم الان آماده باشم!
از روی زمین بلند شدم و به سمتش قدم برداشتم.
بهش که رسیدم از روی صندلی بلند شد و سینه به سینم ایستاد؛ دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و توی چشمان طوسی رنگش خیره شدم.

RED WOLF 4 (Second is not the First)Where stories live. Discover now