••یهبین••
-اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدای بلو سرم رو بلند کردم و بهش که داشت به سمتم میومد نگاه کردم.
-نایتمر به ردوولف حمله کرده...
دستی داخل موهای کوتاه مشکیش کشید و گفت: کسی داخل ساختمون نمونده؟
-فقط لرد و آیرین
همین لحظه بود که تلفنم زنگ خورد.
-بله لرد
+یهبین فکر میکنم ما تنها کسای تو ساختمون نیستیم
عصبی داد زدم: مگه از خالی شدن ساختمون مطمئن نشدی؟
+چرا! اما الان یه ساعته منتظرم بیاد سراغم و هنوز نیومده! حدس میزنم سرش گرم یه نفر دیگس!
کلافه چشمام رو بستم و گفتم: لرد هیچکدوم از بچه های ردوولف توانایی مقابله با نایتمر رو ندارن! تو که میدونی اون چقدر قویه! باید هرچه زودتر بفهمی کی هنوز تو ساختمونه و قبل اینکه نایتمر بکشتش پیداش کنی
جملم تازه تموم شده بود که صدای داد ایونجین حواسم رو پرت کرد:
-یونچه! یونچه اینجا نیست
بی توجه به لرد تلفن رو قطع کردم و خطاب به ایونجین گفتم: مگه یونچه باید اینجا باشه؟ مگه خونه کای نیست؟
روبروم ایستاد و با نگرانی گفت: چرا اما امشبو برگشت اینجا و من...اونو با قفل و زنجیر به تختش بستم
با تعجب گفتم: بستیش؟ چرا؟
بلو پرید وسط بحثمون و گفت: الان وقت این حرفا نیست! ظاهرا کسی که داخل ساختمون گیر افتاده و جونش در خطره یونچهس! باید هرچه سریعتر نجاتش بدیم
عصبی چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
نایتمر یه افسانه قدیمی در آلیستیا بود...وقتی جایی رو احاطه میکرد هیچکس نمیتونست واردش بشه...قدرت من، لرد، بلو...هیچکدوم انقدر زیاد نبود که باهاش مقابله کنه
بدتر از همه اینکه، من بیرون ساختمون بودم و لرد داخل....
تو فکر بودم که صدای کای رو شنیدم: میبینم که دوباره تو دردسر افتادین
بهش که داشت از ماشین پیاده میشد نگاه کردم. از آخرین باری که دیده بودمش و البته فهمیده بودم که برادرمه زیاد نگذشته بود و هنوز اون حس غریبه بودن برام تازگی داشت.
-کای مگه یونچه خونه تو نبود؟ الان اینجا چیکار میکنه؟
کای در جوابم سری تکون داد و گفت: اوهوم، اما امروز بهش گفتم اگه بتونه یه شبو تو ردوولف دووم بیاره پیوندش با خودم رو میشکنم
-تو نمیتونی پیوند بینتون رو بشکنی!
لبخندی زد و گفت: ولی یونچه که اینو نمیدونست
نتونستم خودم رو کنترل کنم و تو یه حرکت به سمتش هجوم بردم و یخه لباسش رو تو مشتم گرفتم.
تو چشمای طوسی پر از شیطتنتش نگاه کردم و با حرصی که توی صدام موج میزد گفتم: این اولین و آخرین باریه که بهت هشدار میدم کای پارکر! دوستای من و هرکسی که من میشناسم، عروسک تو نیستن که بخوای هرطور که دلت میخواد باهاشون بازی کنی، چرا؟ چون حوصله لعنتیت سررفته!
فشار دستم رو دور گردنش بیشتر کردم و ادامه دادم: نگا به این ظاهر آرومم نکن! وقتی پای دوستام در میون باشه کاری میکنم خون گریه کنی!
+تهدید تاثیر گذاری بود! اما در حال حاضر اونی که داره خون گریه میکنه اسم کسی جز من رو به زبون نمیاره
در جوابش جیغ کشیدم: همین الان باید نجاتش بدی
-باید؟
همچنان در سکوت به هم نگاه میکردیم که جرمی از بینمون رد شد و ما رو از هم جدا کرد و در حالی که با عجله به سمت ردوولف قدم برمیداشت خطاب به ما دو تا گفت: تنها امیدهای اون دختر اینجا دارن مثل بچه های دو ساله با هم دعوا میکنن...کی باورش میشه...
و ناگهان از مرزی که نایتمر برای ورود به ردوولف گذاشته بود عبور کرد و داخل ساختمون شد.
ESTÁS LEYENDO
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasíaبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"