••چهیون••
روزنامه رو از روی میز صبحونه برداشتم و نگاهی به خبر صفحه اول انداختم.
اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست.
رو به تهیونگ که تازه از حموم بیرون اومده بود و موهاشو با حوله کوچک سفید رنگش خشک میکرد کردم و گفتم: سه دانش آموز دبیرستانی ناپدید شدن، بنظرت کار بچه های خودمونه؟
زیر چشمی نگاهی به میز صبحونه انداخت و بدون توجه به سوالم گفت: یخ نداریم؟ میدونی که من خون سرد دوست دارم
عصبی روزنامه رو روی میز گذاشتم و گفتم: تو یه چیزی میدونی، درست نمیگم؟
توی چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت: عزیزم خودت که میدونی ما اینجا چقدر بدبختی داریم انتظار نداری که خودمو درگیر گم شدن سه تا بچه مدرسه ای بکنم؟
بچه های خودمونم میدونن اگه مستقیم از خون آدما تغذیه کنن مدرسه چه جریمه ای براشون در نظر گرفته؛ میشه انقدر شکاک نباشی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گیلاس خون رو به لبم نزدیک کردم و مقداری نوشیدم.
پشت میز نشست و تلویزیون رو روشن کرد.
-راستی امشبو نمیتونم بیام پیشت
+چرا؟
درحالی که داشت کانال هارو بالا پایین میکرد جواب داد: باید با جونگ کوک بریم یه جایی
+کجا؟
عصبی چشماشو بست.
-چهیون قبلنا انقدر سوال جوابم نمیکردی!این اخلاقشو، اصلا دوست نداشتم. اما نمیخواستم حالا که تازه بعد مدت ها با همیم جو بینمون رو بخاطر شک و ابهامات خودم خراب کنم؛ پس لبخندی زدم و گفتم: ببخشید، فقط میخواستم بدونم کی برمیگردین!
-فردا ردوولفم، نگران نباش...در سکوت سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
دیشب هم دیر اومد به خوابگاه...
پریشب هم که کلا غیبش زده بود.
نکنه غیب شدن اون بچه ها به این رفتارای جدید تهیونگ ربطی داره؟
باید بفهمم...••الیویا••
-بگیر
به قرصی که داخل دستای سفیدش بود نگاه کردم و گفتم: این چیه؟
-کمکت میکنه ذهنتو از فکرای منفی دور نگه داری
قرص رو ازش گرفتم که رفت و روبروم روی مبل تک نفره نشست.
+نمیخوام برات دردسر درست کنم یهبین...
نگاهش رو با لبخند مهربونی که معمولا به لب داشت بهم دوخت و گفت: میدونی...همیشه میخواستم یه چیزی رو بهت بگم
در سکوت بهش نگاه کردم که به گوشه نامعلومی زل زد و گفت: من تا قبل جنی، مادرت، هیچ دوستی نداشتم...یعنی دختری دورم نبود که اسمشو بزارم دوست
درسته مادرت یکم برامون دردسر درست کرد و اون اواخر کمی از خودش بودن فاصله گرفته بود اما...من باور میکنم که تمام اون رفتارها بخاطر محافظت از تو بوده
الان که خودش اینجا نیست، میخوام حداقل با مواظبت کردن از تو، خاطرات اون روزهای خوب با هم بودنمون رو زنده نگه دارم
با پشت دستای لرزونم اشک روی گونم رو پاک کردم و گفتم: همه همیشه بد مادرم رو میگن...هیچ وقت واقعا نفهمیدم اون چه آدمی بود
-اون روز که آزمایشگاه آتیش گرفت...من تو رو توی چشمای جنی دیدم! همون روزی که بهم گفتی «من نمیزارم تو بمیری یه بین! اگه گردنبندو بشکنی میمیری و جونگ کوک برای همیشه تنها میشه»
من اون روز رو خیلی خوب به خاطر دارم الیویا! اون لحظه گردنبند تو دستام بود و میخواستم به زندگیم پایان بدم اما التماس تو، بهم امید به زندگی داد!
اون لحظه حس کردم یک نفر زندگی خودشو فدا کرده که به من بفهمونه باید زنده بمونم! باید!
من اگه الان اینجام فقط بخاطر توه؛ پس دیگه هیچوقت بهم نگو برام یه دردسر شدی، ولی کاش میتونستم لطفت رو یه جور دیگه جبران کنم ...
YOU ARE READING
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasyبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"