••چهیون••
بلو با نگاهی پر از سوال به جنی خیره شد و رو به من گفت: مادر الیویا؟
به جنی که داشت از تب میسوخت اشاره کردم و گفتم: همونطور که بهت گفتم، ما همزادیم...الانم که بعد بیست سال به طرز عجیبی زنده شده و ...
زد تو حرفم و گفت: فعلا که داره میمیره...باید یه کاری کنیم
-ببریمش بیمارستان؟
بلو به سمت جنی قدم برداشت و درحالی که با دندون های تیزش مچ دستش رو گاز میگرفت گفت: این چیزا جوابگو نیستن
و ناگهان دستشو روی لب های جنی گذاشت و ادامه داد: خون من بهش کمک میکنه سرپا بشه
بعد خوروندن خونش به جنی به سمت مبل رفت و روش نشست.
-از اونجایی که خون ردوولف و لُرد تو بدن منه، حالش تا چند دقیقه دیگه کاملا خوب میشه
+ازت ممنونم بلو...توروهم تو دردسر انداختم
کلافه به کتاب طلسم های آلیستیا نگاه کرد و گفت: دردسر اصلیمون الان یه چیز دیگهست...
با نگرانی گفتم: چرا، چیشده باز؟
+یهبین تبدیل به انسان شده
-چی؟
سری به نشانه تأیید تکون داد و ادامه داد: جیمین از سئول بهم زنگ زد و خواست که داخل کتاب دنبال اسپل تبدیل ومپایرس به انسان بگردم...نمیدونم چطور این اتفاق برای یهبین افتاده! اون کل زندگیش ومپایرس بوده! انقدر ناگهانی انسان شدنش...برای منم که چند صد سال روی زمین بودم کاملا یه قضیه ناآشناست...تا حالا ندیده بودم یه ومپایرس اونم انقدر ناگهانی و بدون دلیل تبدیل به انسان بشه!
به جنی اشاره کردم و گفتم: منم دنبال فهمیدن جواب همینم! جنی موقع مردنش یه ومپایرس بود و الان، به شکل یه انسان به زندگی برگشته!
همین لحظه بود که صدای باز و بسته شدن در خونه باغ رو شنیدم.
تهیونگ که تازه داخل اومده بود با دیدن بلو با تعجب به من نگاه کرد که گفتم: انگار جنی تنها ومپایرس اینجا نیست که تبدیل به انسان شده
تهیونگ به سمت بلو رفت و گفت: چیشده؟
بلو در جوابش گفت: یهبین...تبدیل به انسان شدهسه روز پیش
••الیویا••
درحالی که داخل باغ ردوولف تنها ایستاده بودم و مشغول تایپ متن پیام برای یهبین بودم، صدای دراکولا رو کنار گوشم شنیدم: میبینم که اینجا وایستادی!
چرا نمیری داخل؟
با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و ادامه داد: مگه نشنیدی که میگن خوشگلا باید برقصن؟
کلافه نگاهمو ازش گرفتم و مشغول ادامه تایپ شدم
-به کی داری با این سرعت پیام میدی؟
+بهبین...میخوام بدونم کجاست، از صبح غیبش زده
-میگم الیویا...تو یه پَسِر بودی درسته؟ درست مثل جیمین...
سری تکون دادم و گفتم: خب؟
درحالی که به اطراف نگاه میکرد ادامه داد: یعنی میتونی تو زمان سفر کنی؟
-خیلی وقته اینکارو نکردم...الانم انقدر توانایی ندارم که بخوام به زمان سفر کنم!
صورتش رو بهم نزدیک کرد و تو چشمام خیره شد.
تا بحال صورت دراکولا رو انقدر از نزدیک ندیده بودم. روی صورتش پر از جای زخم بود.
-میخوام یه کاری کنم اما...در موردش مطمئن نیستم...یه جورایی دلیلی برای اینکار ندارم! اصلا نمیدونم چرا انقدر رفته رو مخم
+چیشده...؟
-قضیه به یهبین مربوط میشه
با شنیدن اسم یهبین با تعجب گفتم: چیشده؟
دستی به روی زخماش کشید و به آرومی گفت: خیلی رو اعصابمه...
خواستم چیزی بگم که مچ دستم رو محکم گرفت.
با ترس نگاهش کردم.
+متاسفم الیویا اما باید از قدرتت برای فهمیدن واقعیت استفاده کنم
خواستم از خودم جداش کنم. حتی نمیدونستم میخواد چیکار کنه اما جدیت توی نگاهش من رو تا حد مرگ میترسوند.
اون میخواست با من چیکار کنه؟
YOU ARE READING
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasyبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"