دیشب یه خوابی دیدم...
خوابی که، توضیح دادنش برام خیلی سخته-خواب خوبی بود؟
+چیزی بود که همیشه میخواستمش؛ یک پایان... اما برخلاف تصورتام اصلا لذت بخش نبود، بیشتر ترسناک بود، خیلی ترسناک...
انگار زمان داشت به عقب برمیگشت، همه چیز داشت تغییر میکرد، یه تغییر نامعقول...
هوایی برای نفس کشیدن نبود، میتونستم نزدیک شدن خورشید به زمین رو ببینم، اینکه بزرگ و بزرگ تر میشد، انقدر که انگار همه درخت ها داشتن میسوختن، جنازه پرنده ها از آسمون میوفتادند روی زمینبه اطرافم نگاه میکردم، حتی یه آدم هم نبود که با صدای جیغ و فریادش به خودم یادآوری کنم این اتفاق فقط برای من نمیوفته...
یکی کنار گوشم زمزمه میکرد دارم به اون چیزی که میخواستم میرسم
اما، اون چیزی نبود که تصورش رو داشتم
من خیلی ترسیده بودم
هنوزم میترسم
اگه پایان اینه
من نمیخوامش...••چهیون••
نمیدونم چندمین بار بود که به یهبین زنگ میزدم و گوشیش خاموش بود؛ عصبی گوشی رو روی تخت پرت کردم و به سمت آیینه قدی اتاق رفتم و خودم رو داخلش برانداز کردم.
تم برای جشن، جادوگر بود و از اونجایی که من لباس زیادی برای مهمونی و پارتی نداشتم به پوشیدن یه لباس کوتاه مشکی بسنده کرده بودم و بیشتر روی آرایشم وقت گذاشته بودم که شبیه یک جادوگر بد به نظر برسم. مشغول بستن زیپ بوت هام شدم که صدای زنگ تلفنم رو شنیدم.
-الو
+چهیون، تو کلید خونه جنگلی رو داری؟
با شنیدن صدای یونچه تو فکر رفتم.
-نمیدونم باید پیش تهیونگ باشه، چرا؟
+یه چند دست لباس مخصوص تم امشب داشتیم، فک کنم بخاطر کمبود جا تو خوابگاه، گذاشتیمشون خونه جنگلی
-نمیدونم...چرا به تهیونگ زنگ نمیزنی؟
+تهیونگ تا ساعت ۸ شب کلاس داره، البته منم داشتم اما بخاطر جشن نرفتم
لبخندی روی لبم نشست.
-باشه من داخل وسایشو میگردم اگه کلیدو پیدا کردم بهت خبر میدم.
DU LIEST GERADE
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasyبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"