32(Twins Secret)

1.3K 192 137
                                    

••یه‌بین••

بعد از خوندن وِرد و ساختن دیواری محافظ دور مدرسه دست چانیول و بلو رو رها کردم و گفتم: از هردوتون ممنونم
به بلو نگاه کردم و ادامه دادم: مخصوصا از تو...تو دختر فوق العاده ای هستی! نمیدونم اگه تو نبودی باید چیکار میکردیم
دستی داخل موهای کوتاه مشکیش انداخت و با صدای آرومش جواب داد: اینجا خونه شماست...
در جوابش سری تکون دادم و به سمت ساختمان های بلند ردوولف برگشتم.
باد به آرومی میوزید و برگ های خشکیده درخت هارو به روی زمین می انداخت
هوا ردوولف مثل همیشه ابری و مه‌آلود بود و انگار میخواست بارون بباره.
دستمو روی شونه بلو گذاشتم و با لبخند گفتم: چطوره به مناسبت پس گرفتن خونه‌مون یه جشن خودمونی بگیریم؟
در جوابم سری تکون داد.
یک قدم رو به دروازه ورودی برداشتم که صدای کای حواسم رو پرت کرد.

-چطوره قبلش کار نیمه تموممونو تموم کنیم؟
با دیدنش اخمی کردم که لبخند زنان درحالی دستاش توی کت چرمش بود به سمتم اومد.

به بلو و چانیول نگاه کردم و گفتم: شما برید...منم یکم دیگه میام
بعد رفتنشون، به صورت خندانش نگاه کردم که دستاشو به سمتم دراز کرد و گفت: مدرسه قشنگی دارید! یادم باشه بچه هامو اینجا ثبت نام کنم!
دست هاشو گرفتم و در جواب شوخیش گفتم: حتی شوخیشم تنمو میلرزونه!
هردو چشمامونو بستیم و مشغول خوندن وِرد انتقال جادو شدیم.
با هر ذره جادویی که از تنم خارج میشد حس درد زیادی میکردم و انگار رگ های مغزم در حال منفجر شدن بودند.
چیزی نگذشت که تمام جادو منتقل شد و من مثل یک جنازه روی زمین افتادم.
دستی به خونی که از بینیم میومد کشیدم و منتظر کمکش بودم که صداشو شنیدم:

-آه‌ حالا باید با تو چیکار کنم؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که کتش رو درآورد.
-نکنه فکر کردی ازت تشکر میکنم؟
کتشو روی زمین کنارم انداخت و همزمان با لگد زد توی شکمم و باعث شد روی زمین بیوفتم.
به سرفه کردن افتاده بودم و قدرتم در حد مقابله باهاش نبود.
تو یه حرکت روم نیمخیز شد و ‌گلوم رو گرفت.
توی چشمای طوسی عصبیش نگاه کردم که پوزخندی زد.
-چرا اینکارو میکنی؟
در جوابم ابروهاشو بالا انداخت که به زحمت ادامه دادم: چرا...؟
-چرا؟ یعنی نمیدونی؟
گلوم رو ول کرد و از روم بلند شد و بالای سرم ایستاد.
-خیلی متاسفم اما...تو یکی قرار نیست زنده به خونه برگردی!
تازه حرفش تموم شد که باد تندی شروع به وزیدن کرد.
با تعجب بهش که چشماشو بسته بود نگاه کردم که دستش رو به سمت من دراز کرد.
چیزی نکشید که خودم رو معلق بین زمین و هوا دیدم.
چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد.
نگاهش، مثل همیشه نبود.
دقیقا همون‌ نگاهی بود که موقع کُشتن ‌تک تک افراد انجمن ازش دیده بودم.
همچنان لبخند روی لباش بود انگار جز جدا نشدنی ازش بود.
همچنان که من رو نگه داشته بود به سرعت به درختی که نزدیکم بود کوبید.
تن بی جونم روی زمین افتاد و به نفس نفس زدن افتاد.
صدای قدم هاشو روی برگ ‌های خشکیده روی زمین میشنیدم که بهم نزدیک تر میشد:
-به این میگن...شکنجه قبل مرگ؟ نمیدونم...میدونی زیاد ادبیاتم خوب نیست!

RED WOLF 4 (Second is not the First)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang