بخشش میتونه قشنگ باشه
اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست!
من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم!
و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم...
-فصل ٤ ردوولف📔
"دومی، اولی نیست"
-جنی؟؟ تهیونگ مچ دستم رو محکم گرفت و گفت: چهیون قضیه اونطوری که فکر میکنی نیست! به سمتش برگشتم و تو چشماش زل زدم -باشه، توضیح بده تهیونگ که انگار انتظار این حرکت رو نداشت نفس راحتی کشید و گفت: چند روز پیش، به طرز عجیب و غیرمنتظره ای جنی رو داخل محوطه ردوولف دیدم؛ حتی خودشم نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده، نخواستم تو و الیویا و بقیه با دیدنش شوکه بشید به همین خاطر آوردمش اینجا با دست به جنی اشاره کرد و گفت: اون تبدبل به یه انسان شده! بدنش خیلی ضعیفه، نیاز به مراقبت داشت باور کن چیز دیگه ای نبوده و نیست! من نخواستم دور از چشم تو کاری کنم! میخواستم از قضیه سردربیارم و بعد بهتون بگم! فکر کردم نکنه بازم نقشه جویه!
به جنی نگاه کردم؛ سر و وضعش جوری بنظر نمیرسید که حرفای تهیونگ دروغ باشه، نگاهم رو ازش گرفتم و درحالی که داشتم به قفل در نگاه میکردم گفتم: خب چرا اینجوری...دیدنش تو این حس و حال بهم حس بدی میده تهیونگ با تعجب به جنی نگاه کرد و گفت: چی؟ داخل خونه رفتم. با احساس بوی شدید خونش عصبی به سر و وضع داغون جنی اشاره کردم و گفتم: درسته که گذشته داغونی با هم داریم اما این جور مراقبت کردن از یه آدم ضعیف حق هیچکس نیست،حتی جنی! بازوی نحیف جنی رو گفتم و درحالی که روی مبل میخوابوندمش با خونسردی گفتم: دراز بکش، الان میرم برات دارو میارم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
-راستش چهیون...باورم نمیشه همچنین عکس العملی از خودت نشون دادی...بیشترین دلیل پنهان کردنش تو بودی...نمیخواستم دوباره با هم به مشکل بربخوریم! اونم بخاطر جنی، که پروندش بیست ساله بسته شده
از پنجره به داخل خونه نگاه کردم و گفتم: تهیونگ تو منو چی فرض کردی؟ آخرین کسی که جنی موقع مرگش باهاش حرف زد من بودم! اون برام دلیل تمامی رفتارهاش رو توضیح داد و ازم خواست مواظب دخترش الیویا باشم! درسته ازش زیاد خوشم نمیاد و بابت ومپایرس کردنم ازش بیزارم اما...اونم آدم زیاد خوشبخت و خوشحالی نیست! بد شانسی زیادی آورده! الانم معلوم نیست کی بخاطر سواستفاده ازش، دوباره زندش کرده... البته، حدس میزنم کار جوی باشه؛ پس تو این وضعیت نباید جنی رو به دست جوی بدیم و به لشکر دشمنامون اضافه کنیم
پوکی به سیگارش زد و گفت: این درک و شعورت همیشه برای من بزرگترین نعمت بوده چهیون... نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: من باید برگردم ردوولف! چیزی به تموم شدن جشن نمونده و من هنوز حتی به جشن نرفتم! الان حتما همه به نبودمون مشکوک شدن پشتم رو بهش کردم و خواستم برم که دستم رو از پشت گرفت. خواستم به سمتش برگشتم که من رو آروم از پشت بغل کرد و سرش رو روی شونم گذاشت. صداش رو کنار گوشم شنیدم: ازت ممنونم چهیون...نمیدونی چقدر بخاطر جنی استرس داشتم... در جوابش لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم.