8(Innocent Demon)

1.7K 239 56
                                    

نگاهش رو از صفحه ی گوشی گرفت و به ساختمان های بلندی که پشت آن دروازه ها پنهان شده بودند دوخت

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

نگاهش رو از صفحه ی گوشی گرفت و به ساختمان های بلندی که پشت آن دروازه ها پنهان شده بودند دوخت.
سال ها طول کشیده بود که بتونه یکی از آن دو رو پیدا کنه و قلبش از هیجان برای فهمیدن حقیقت تندتر از همیشه میتپید.
گوشی اش رو داخل جیب شلوارش انداخت و به سمت در ورودی قدم برداشت.
سوالات زیادی درمورد مادرش، لرد، خودش و اینکه چرا پس زده شد در سر داشت و از اینکه به حقیقت تا این حد نزدیک شده بود خوشحال بود.
قدم که به داخل محوطه مدرسه گذاشت احساس آشنایی خاصی بهش دست داد.
همچنان از زیر کلاه کپ سیاهش مشغول برانداز کردن محوطه و دانش آموزان بود که صدای خنده های چند نفر توجهش رو به خود جلب کرد.
به طرف صدا که برگشت صورت خندان و آشنای جیمین تنها چیزی بود که تونست مثل نوری در تاریکی قلب ناامیدش رو بعد سالیان سال امیدوار کنه. با دیدن جیمین بعد یک قرن حسی به تلخی زهر به داخل رگ هاش تزریق شد. هجوم اشک دیدش رو تار کرده بود و نمی تونست لحظه ای که جیمین سعی بر پاک کردن حافظش رو داشت از یاد ببره.
دستش به سمت کلاهش رفت و از روی سر برش داشت و به موهای کوتاه سیاهش اجازه ی نوازش شدن به دست باد رو داد.

دستش به سمت کلاهش رفت و از روی سر برش داشت و به موهای کوتاه سیاهش اجازه ی نوازش شدن به دست باد رو داد

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

یک قدم به سمتشون برداشت. جیمین تنها دلیل خوشحالی او در آن عمارت پر از سرما و غم بود و هیچ چیزی نمیتونست به اندازه ترد شدن از طرف او قلبش رو به درد بیاره.
با هر قدم که به سمتش برمیداشت تک تک لحظات بعد از ترد شدنش توسط تنها خانوادش براش مثل ظاهر شدن یک فیلم به روی صفحه سینما شفاف سازی میشدند...
اینکه به عنوان یک دختر ١٧ ساله چه بلاهایی که به سرش نیومد!
اینکه بارها به تنها خونه اش برگشت اما کسی خونه نبود که ازش استقبال کنه!
اینکه حافظه همه حتی خانوم لنیز هم از او پاک شده بود و کسی بانوی جوانِ عمارتِ لرد رو به خاطر نداشت!
اینکه جایی برای رفتن نداشت!
تنها دلخوشی اش حافظه پاک نشده خودش بود!
اینکه حداقل خودش، خودش رو به خاطر داشت!
بعد رسیدن به جمع، دختری که ظاهر پسرانه و موهایی کوتاه سفید داشت بهش نگاه کرد و پرسید: تو کی هستی؟
اما او چشمش هیچکس جز جیمینی که مثل بقیه با سردی بهش نگاه میکرد رو نمیدید.
یک قدم دیگه به سمت جیمین برداشت و با چشمان سیاه پر از غمش بهش زل زد.
راحت میشد در اون چشم ها هجومی از سوالات رو دید.
که چرا اینکار رو با من کردی؟ چرا من رو تنها گذاشتی؟ تو که میدونستی من کسی رو جز تو نداشتم! حتی لرد رو...من حتی پدرم رو هم نداشتم!
اما تنها کاری که کرد پرت کردن خودش در بغل جیمین و حلقه کردن دستان کوچک سفیدش به دور کمرش بود.
نمیتونست مانع این بشه که چقدر دلش برای او تنگ شده بود و چقدر منتظر همچنین دیداری بود!
-هی...داری چیکار میکنی؟
بی توجه به صدای جیمین خودش رو محکم تر بهش چسبوند و با صدای آروم و سوزناکش گفت: منم جیمین...بلو...
-بلو کیه جیمین؟
جیمین در جواب جونگ کوک که روبروش ایستاده بود با تعجب گفت: قصم میخورم حتی یک بار هم همچنین اسمی رو تو زندگیم نشنیدم!
دستان یه بین به روی شونه ی بلو نشست و با مهربانی و البته تعجب گفت: فکر کنم اشتباه گرفتیش دختر جون!
بلو بی توجه به یه بین که سعی داشت اون رو از جیمین جدا کنه مثل دختربچه ای که تنها عروسکش رو محکم در بغل گرفته باشه با بی میلی گفت: نه من اشتباه نگرفتمش...اون خودشه! پارک جیمین! پسر آلکاترا...برادر جنی! خواهرزاده ی لرد!
یه بین که از اشتباه نگرفته شدن جیمین مطمئن شده بود به جیمین که داشت کلافه میشد نگاه کرد و پرسید: اون خیلی خوب تورو میشناسه! پس چرا تو...
جیمین با عصبانیت دختر رو به عقب هل داد و گفت: دارم میگم من رو اشتباه گرفتی!
دختر در سکوت بهش زل زد که جلو اومد و دستان کوچکش رو محکم گرفت و دنبال خودش کشوند و از جونگ کوک و یه بین فاصله گرفت.
بعد پیدا کردن یک جای خلوت دستش رو ول کرد و با خوش رویی که چند دقیقه قبل در صورتش نبود گفت: ببین...من پارک جیمین نیستم!
بلو که هول شده بود، اشک ریخته شده به روی گونه اش رو با پشت دست پاک کرد و گفت: نمیفهمم...یعنی لرد حافظه تورو هم پاک کرده؟
-تو از لرد چی میدونی؟
بلو که حسابی گیج شده بود در سکوت به جیمین خیره شد که جیمین یک قدم جلو اومد و شونه هاش رو گرفت.
-تو یک غریبه ای...
اما انگار گذشته باارزشی با پارک جیمین داشتی پس من نمی تونم این رو ازت پنهون کنم
+چی...چی رو نمیتونی پنهون کنی؟
جیمین دستاشو انداخت و جواب داد: پارک جیمینی که تو میشناختی خیلی سال پیش مُرده! پسر آلکاترا...خواهرزاده ی لرد بخاطر اینکه پدر من، یعنی پسرش...تبدیل به یک واپد نشه جونش رو بهش داد!
+پس...تو...
-من نوه ی اونم...یک پَسِر یا بهتر بگم مسافر زمان!
قلبش یک بار دیگه، اینبار خیلی عمیق تر شکست. کسی که تا چند لحظه پیش فکر میکرد بعد این همه سال پیداش کرده چندین سال قبل مُرده بود.
یک قدم رو به عقب برداشت و به چمن های محوطه خیره شد.
-حالت خوبه؟
در جواب جیمین سری تکون داد و با لبی لرزان جواب داد: خوبم...فقط اینطور که به نظر میرسه باید چند صدسال آینده ام رو هم صرف پیدا کردن لرد کنم!
جیمین اخمی کرد و پرسید: تو...کی هستی؟ از کجا لرد و جیمین رو میشناسی؟
کلاهش رو مجددا به روی سرش گذاشت و جواب داد: زیاد مهم نیست!
خواست بره که صدای جیمین مانعش شد:
-من نمی دونم لرد کجاست اما...مطمئنم که بزودی به اینجا میاد!
+تو از کجا میدونی؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت: منم مثل تو رازهای خودم رو دارم! اما بنظرم بهتره که اینجا بمونی و همراه ما منتظرش بمونی!
-مگه شما هم دنبال لرد میگردید؟
+تقریبا میشه گفت آره...
با دست به بلو اشاره کرد و ادامه داد: در ضمن تنها جایی که برای موجودات شبیه به تو و من توی این دنیا هست، همینجاست! ردوولف!
-درموردش فکر میکنم
بعد رفتن جیمین به سمت یکی از نیمکت ها رفت و آروم به روش نشست و درحالی که به ساختمان های مدرسه نگاه میکرد زیرلب زمزمه کرد: رد...وولف؟

RED WOLF 4 (Second is not the First)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon