••جنی••
چشمام رو که باز کردم خودم رو داخل یه اتاق دیدم که نور خورشید از لای پرده به داخلش میتابید.
از روی مبل بلند شدم و دستی به موهای شلخته ام آوردم.
با دیدن خونی که روی مبل و لباسم بود سریع لباسم رو بالا زدم که با دیدن پوست سالم و بدون هیچ زخم و خراشی نفس راحتی کشیدم.-حتما همه چیزایی که دیدم فقط یه کابوس بوده
+یا شاید بیشتر از یه کابوس!
با شنیدن صدای تهیونگ سرم رو بلند کردم و بهش که توی چهارچوب در ایستاده بود و سیگار میکشید نگاه کردم.
-تهیونگ...
به سمتم قدم برداشت و وقتی بهم رسید جلوم ایستاد و پوکی به سیگارش زد.-حداقل ۲۰ سال از از اون روز گذشته! چطوره که حتی لباسی که اون روز پوشیده بودی هنوز تنته؟
بدون توجه به حرفش از روی مبل بلند شدم و سینه به سینش ایستادم
+الیویا...باید ببینمش!خواستم از کنارش رد شم که مچ دستم رو محکم گرفت و به روی مبل پرتم کرد.
-نقش بازی کردنو تمومش کن! میدونی که حوصله و وقتشو ندارم
آروم جلوم زانو زد و توی چشمام خیره شد: تو نمیتونی جنی باشی! جنی بیست ساله که مُرده!
+چی؟
همین لحظه بود که ته داغ سیگارش رو به روی مچ دستم فشار داد و باعث شد صدای جیغم کل اتاق رو بگیره.
همونطور که سیگار رو بیشتر و بیشتر روی پوست نازک دستم فشار میداد با حرص توی صداش گفت: تو کی هستی؟
جیغ زدم: تهیونگ دلیل این کارات رو نمیفهمم!
سیگار رو از روی دستم برداشت.-پس بهم ثابت کن...که تو...خود جنی هستی!
با تعجب نگاهش کردم که فریاد زد: ثابت کن!
چشمام رو بستم...چی میگفتم؟ چطوری بهش میفهموندم که خودمم؟ اصلا...چرا داشت اینکارو میکرد؟ چرا باید ثابت میکردم که من خود جنی ام؟-نمیتونی؟
به چشماش نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که تو یه حرکت گلوم رو محکم گرفت و روی مبل خوابوندم و خودش هم روم نیم خیز شد.دستام رو روی دستاش گذاشتم و خواستم خودم رو نجات بدم که فشار دستش بیشتر شد.
-زود باش
همچنان که زیر دست و پاش برای نفس کشیدن زجه میزدم با صدای گرفته و به سختی گفتم: ماه گرفتگی...من تنها کسی ام که ماه گرفتگی روی جناغ سینت رو دیدم...قبل اینکه...با طلسم مخفیش کنی...بهم نشونش دادی...اون شبیه یه ساعت شنیه...درست وسط سینت
با شنیدن حرف هام فشار دستش دور گردنم کمتر شد.-تو چند سال پیش مُردی!
با چشم های پر از اشکم بهش زل زدم که ادامه داد: یادت نمیاد؟
به آرومی سری به چپ و راست تکون دادم که بالاخره دست از سرم برداشت و از روم بلند شد.مقداری آب توی لیوان ریخت و جلوم روی میز گذاشت.
روبروم روی مبل یک نفره نشست و کلافه دستی توی موهاش انداخت.
YOU ARE READING
RED WOLF 4 (Second is not the First)
Fantasyبخشش میتونه قشنگ باشه اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست! من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم! و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم... -فصل ٤ ردوولف📔 "دومی، اولی نیست"