7(Lord's Daughter)

1.7K 249 64
                                    

"برلین، آلمان سال 1873"

نگاه خالی از احساسش رو از دختربچه که با چشمان مشکی شیشه ای اش بهش نگاه میکرد گرفت و رو به جیمین گفت: دو هفته گذشته و من حتی نمی دونم باید با این بچه چیکار کنم!
جیمین که درحال خواندن روزنامه صبح بود لبخندی زد و گفت: اعتراف کن که دلت نمیاد تنها فرزندت رو بکشی!
لرد رو به روی جیمین نشست و قهوه اش رو مزه کرد و گفت: اگه ژن من رو نداشت حداقل دلیلی برای زنده نگه داشتنش داشتم! اما اون ژن من رو در بدنش داره و زنده گذاشتنش به معنی این هست که بزارم یه موجود شبیه به من هر روز بزرگ و بزرگ تر بشه و بالاخره یک روزی به جایگاه "برابر من بودن" برسه!
-میتونی طوری بزرگش کنی که هرگز نخواد به جایگاه تو برسه!
لرد عصبی داخل موهای قهوه ای پرپشتش چنگ انداخت و گفت: اصلا چرا باید بزرگش کنم؟
-چون تو به همون اندازه که قوی ترین موجود این دنیایی، تنها ترین موجود هم هستی!
تو به یک هم خون نیاز داری لرد! یک خانواده...کسی که همیشه و همه جا کنارت باشه و بهت پشت نکنه!
سرش رو انداخت و چشمانش رو بست. اون سالیان سال بود که بجز آلکاترا خانواده ای نداشت.
+یعنی میگی که...نکشمش؟
جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت: من فقط نظرمو گفتم...تصمیم نهایی با خودته!
لرد از روی صندلی بلند شد و با خشم به طرف گهواره بچه رفت و دستش رو به روی سینه ی نحیف و ضعیف بچه گذاشت و گفت: هرگز نمیزارم یک موجود شبیه به من پاشو توی این دنیا بزاره!
چشمانش رو بست و مشغول خواندن ورد شد که ناگهان احساس گرفته شدن انگشت اشارش توسط یک دست کوچک باعث شد چشمانش رو باز کنه و به دخترش که دستان پدرش رو محکم گرفته بود و انگار برای زنده ماندن التماس میکرد زل بزنه.

تصمیم نهایی با خودته!لرد از روی صندلی بلند شد و با خشم به طرف گهواره بچه رفت و دستش رو به روی سینه ی نحیف و ضعیف بچه گذاشت و گفت: هرگز نمیزارم یک موجود شبیه به من پاشو توی این دنیا بزاره!چشمانش رو بست و مشغول خواندن ورد شد که ناگهان احساس گرفته شد...

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

دختربچه با دیدن صورت زیبای پدرش لبخند کمرنگی زد و انگشت اشارش رو محکم فشار داد. لرد خواست ازش فاصله بگیره اما نمی تونست. نمیتونست مانع نگاه کردن به اون دو چشم شیشه ای دلربا بشه!
با خودش زمزمه کرد: نمیتونم بزارم یک موجود شبیه به من زنده بمونه...
بارها با خودش تکرار کرد "که باید اون بچه رو همین الان بکشم"...
اما نمی تونست!
یک نیرویی مانع اون حرکت بی رحمانه میشد!
نیرویی مثل حس "پدر" بودن!
دستش رو از دستان دختر بچه جدا کرد و با کلافگی به سمت در خروجی اتاق رفت.
لبخندی به روی لب های جیمین، که تنها داخل اتاق نشسته بود، شکوفه زد.
اون میدونست که لرد نمیتونه تنها فرزندش رو بکشه!

RED WOLF 4 (Second is not the First)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant