بخشش میتونه قشنگ باشه
اما لذت بخش تر از دیدن زجر کشیدن کسی که زندگیتو تبدیل به جهنم کرده نیست!
من تمام زندگیم سعی کردم آدم خوبی باشم!
و حالا، تبدیل به آدم بدهی این داستان شدم...
-فصل ٤ ردوولف📔
"دومی، اولی نیست"
سرد بود. انگار بدنم داخل فریزر یک یخچال بزرگ در حال منجمد شدن بود؛ چشمانم رو آروم باز کردم. با دیدن سقف شیشه ای و دیدن تصویر خودم چند متر دورتر آب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به اطرافم انداختم؛ اتاق بزرگی بود و فقط به وسیله نور یک چراغ خواب روشن شده بود؛
-سلام آیرین! با شنیدن صدای نازک دختری با ترس به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: تو...تو کی هستی؟ من کجام؟ چیزی از حرفم نگذشت که جسم نحیف دختری از داخل تاریکی نمایان شد: -من...؟ صداش شبیه صدای بچه های داخل فیلم های ترسناک بود و طرز حرف زدنش خیلی آروم و شمرده شمرده بود؛ صورتش رو نمیدیدم اما انگار روی یک مبل تک نفره نشسته بود و فقط میتونستم پاهای کشیده ی جذابش که توسط نور چراغ خواب نمایان شده بودند رو ببینم؛
-این خیلی غم انگیزه که خواهر کوچک ترت رو به خاطر نمیاری آیرین... عصبی لبخندی زدم و گفت: چی داری میگی؟ من فقط یک خواهر دارم و اونم وندیه! از روی صندلی بلند شد. -نه آیرین! تو ٥ تا خواهر داری که یکیشون وندیه! یک قدم رو به جلو برداشت؛ -یکیشون آناست... یک قدم دیگه. -یکیشون سولگی... -یری...! با هر قدم که به سمتم برمیداشت بهتر می تونستم ببینمش؛ -و یکیشون...که خواهر دوقلوت بود! ایستاد؛ در سکوت نگاهش کردم که ناگهان تمام چراغ های اتاق روشن شدند و تونستم صورت بسیار خیره کننده اش رو ببینم؛ -منم، جویی! دهنم خشک شده بود و انگار زبونم داخلش نمیچرخید و نمی تونستم چیزی بگم. با خیره شدن به صورتش صداهای عجیب و کر کننده ای توی سرم شروع به مزاحمت ایجاد کردن کردند؛
صدای گریه کردن یک دختربچه؛ خندیدن چند دختر! صدای فریاد های یک زن...
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و انگشت اشارش رو زیر چونم گذاشت؛ به چشمان شرابی رنگ خوش رنگش زل زدم که گفت: من نقش اصلی داستانتم آیرین! ناخن بلند لاک زده اش رو به زیر چونم کشید و ادامه داد: از زمانی که لورد عروسک های مورد علاقم رو تو یک چشم به هم زدن آتیش زد چند قرنی میگذره! ولی میدونی آیرین، دقیقا همون لحظه بود که... برای اولین بار صداشون رو شنیدم!
ازم فاصله گرفت و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. -مربل، عروسک مورد علاقم، جیغ میکشید و ازم میخواست که نزارم اون صورت پلاستیکی خوشگلش ذوب بشه! لوسی، عروسک پارچه ای که وقتی ده سالمون بود باهم درستش کردیم دائم اسم تورو صدا میزد و ازت کمک میخواست! اما طفلی نمی دونست که خواهر عزیزم خودش کبریت رو به دست لورد داده!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: تو دیوونه ای! من هیچی از حرف هات رو نمی فهمم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
رفت و به روی صندلی سلطنتی سیاه و طلایی رنگش نشست و بدون توجه به حرفم گفت: اما...لورد نمی دونست که همون بلایی که سر عروسک هام آورده رو سر خودش و اطرافیانش میارم! دستش رو زیر چونش گذاشت و ادامه داد: کی جیمین رو سر راه تو قرار داد؟ کی باعث شد بین اون همه مهره ی رنگی، رنگ قرمزش برای تو بالا بیاد؟ کی بود که فکر زنده کردن دراکولا رو، تو سر آلکاترا انداخت؟ اصلا...مهم تر از همه اینا! کی تورو برای چندین سال زنده نگه داشت؟ -چی داری میگی؟ ریز شروع به خندیدن کرد: بازی کردن با عروسک های زنده یکم برام سخت اما خیلی هیجان انگیز بود! -اگه چیزایی که میگی درست باشه، تو یک موجود ماورائی عادی نیستی! کسی که بتونه به ذهن این همه آدم نفوذ کنه...نمیتونه یک موجود عادی باشه! سری تکون داد و گفت: کنجکاوی که بدونی من چیم؟ قبل گفتنش، چطوره که صورت واقعیم رو بهت نشون بدم؟ -منظورت چیه؟ چیزی از حرفم نگذشته بود که ناگهان دستش رو از زیر چونش برداشت و پوست صورتش شروع به سوختن کرد؛ از چشمان شرابی رنگش مثل قطرات اشک خون میچکید و صحنه خیلی وحشتناکی بود؛ صورتم رو با ترس برگردوندم که گفت: چند ساعت سوختن توی آتیش... خیلی ترسناکه مگه نه؟ درحالی که همش آرزو میکنی کاش زودتر خفه بشی اما قوی تر از چیزی هستی که ناگهان برای همیشه از بین بره! زجر میکشی...و زجر میکشی! صدای سوخته شدن پوستی که تمام زندگیت رو صرف زیبا نگه داشتنش کردی رو به وضوح میشنوی! جیغ میکشی! فریاد میزنی! التماس میکنی! اما کسی نیست که صدات رو بشنوه... اشک سردی مثل یک مروارید غلطان به روی گونه اش چکید. با چشمان شیشه ای پر از غمش بهم زل زد و ادامه داد: ولی تو فقط یک دختربچه ی مظلومی که به طور اتفاقی تبدیل به یک موجود اهریمنی شده... این تقصیر تو نیست مگه نه؟ با لبی لرزان پرسیدم: تو...چی...هستی؟ بعد به حالت اولیه برگردوندن صورتش پا روی پا انداخت و گفت:من... قوی ترین موجودی که تابحال این کره خاکی به خودش دیده! کسی که نمیمیره! کشته نمیشه! موجودی که میتونه به هر شکلی که دوست داره باشه و به راحتی تغییر چهره بده! کسی که میتونه ذهن هرکسی که بخواد رو به دست بگیره و کنترل کنه! کسی که یک هزارم قدرتش رو به تو داد آیرین! من... ردوولفم! اولین عروس گرگینه ای که تونست از دست داماد قاتلش جون سالم به در ببره! ردوولفی که، قراره یک بار برای همیشه به داستانتون خاتمه بده!