37(Handmade Hell)

938 140 65
                                    

••یه‌بین••
دستگیره در رو چرخوندم اما در باز نشد. کلافه پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: باز کجا رفتی جونگ کوک
دستم رو از روی دستگیره برداشتم و خواستم برم که صدایی به گوشم رسید.
گوشم رو روی در گذاشتم و چشمام رو آروم بستم و تمرکز کردم.
با شنیدن صدای نفس کشیدنش پوزخندی زدم و تو یه حرکت در رو با لگد شکستم.
با دیدنم مثل کسی که جن دیده باشه با تعجب و مقداری ترس سرجاش میخ کوب شده بود. دستی به موهام اوردم و گفتم: میدونم انقدر خشونت نیاز نبود اما واقعا برام جالبه که چرا در اتاقت رو قفل کردی و وانمود میکنی که اینجا نیستی درحالی که هستی!
پشتش رو بهم کرد و بی توجه به حرفم درحالی که کاپشن سیاه چرمش رو میپوشید گفت: به خدمتکارا وقتی اومدن این گند کاریتو تمیز کنن بگو یه دستی به سر و گوش اتاقمم بکشن، این مدت انقدر درگیر مرده و زنده شدن تو بودم که اینجا تار عنکبوت بسته
خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو محکم گرفتم.
مجاورم ایستاد و برگشت و با حالت سردی نگاهم کرد
- داری چیکار میکنی جونگ کوک؟
+دارم میرم بیرون هوا بخورم، نمیبینی؟
خواست از کنارم رد بشه که جلوش ایستادم و با دو دستم به روی سینش به عقب هلش دادم.
کلافه نگاهش رو ازم گرفت که تو این فاصله دستم رو بلند کردم و با خوندن وردی در رو مجددا به حالت اولیش برگردوندم.
بعد بستن در و قفل کردنش، تو چشماش خیره شدم و گفتم: میخوام باهات بخوابم
-چی؟
در حالی که توی چشماش نگاه میکردم دکمه های پیرهن سفیدم رو یکی یکی باز کردم و گفتم: میخوام با دوست پسرم باشم، چیز عجیبیه؟
ریز خندید و با صدایی اروم گفت: این بازیا چیه در میاری یه‌بین؟ تو همچنین دختری نیستی!
به محض شنیدن این حرفش عصبی به سمتش رفتم و تو یه چشم به هم زدن هلش دادم روی تخت و خودم روش نیم خیز شدم.
دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم: یا امشب یا هیچ وقت جئون جونگ کوک

با اخم نگاهم میکرد
اون نگاه
نگاه همیشگیش نبود
یه چیزی بود
یه چیزی بود که تمام این مدت آزارش میداد اما من...حتی به خودم زحمت اینو نداده بودم که بفهمم دوست پسرم، کسی که بیشتر از همه دوستش داشتم و بهش اعتماد داشتم از چی انقدر ناراحت و عصبیه

-بلند شو یه‌بین

اون صدا...
کاملا جدی بود
اروم از روش بلند شدم.

در حالی که لباسش رو مرتب میکرد گفت: خودتم میدونی که چقدر نسبت بهم بی تفاوت بودی یه‌بین
با اینکارا...نمیتونی چیزی رو درست کنی
نگاهم رو ازش گرفتم که به سمت در رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت که گفتم: اره! حق با توه... من هیچی واسه گفتن ندارم، یعنی...هیچ بهونه ای ندارم
هروقت که من تنها و زخمی بودم تو پیشم بودی اما کسی که هربار به خودت زخم زد و تنهات گذاشت خود من بودم... حق داری باهام اینطور سرد باشی اما...من نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم جونگ کوک

اشکی روی گونم چکید.
همچنان دستش روی دستگیره در بود و هنوزم در رو باز نکرده بود
اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و ادامه دادم: میدونم مبخوای بری...این چند روز نبودنت...سرد بودنت باهام...خودم درک میکنم! حق داری! این زندگی پر از عذاب مال تو نیست
-اتفاقا این دقیقا زندگی منه یه‌بین
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: تو این چند روز متوجه شدم اگه همه این اتفاقات و ردوولف دور یک مدار باشن، من دقیقا وسط مدارم! جایی که از دسترس بقیه خارجه و هیچکس جز خودم نمیتونم به خودم کمک کنم!
به سمتم برگشت و با چشمایی که ازشون غم، عصبانیت، ناراحتی و کلی انرژی منفی و احساس بد دیگه میبارید بهم نگاه کرد.
- این تویی که لایق این زندگی نیستی یه‌بین
بدون توجه به حرفاش به سمتش دویدم و بغلش کردم
خودم رو مثل یک دختربچه بهش چسبونده بودم و برای موندنش التماس میکردم.
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:خواهش میکنم جونگ کوک
با بی رحمی دستام رو از دور گردنش باز کرد و به عقب هلم داد.

RED WOLF 4 (Second is not the First)Where stories live. Discover now