Part 8

393 144 42
                                    

بی توجه به سفارش بکهیون با آرامش و در کمال خونسردی در حال انجام درخواست هیونگ احمقش بود، پر کردن کوزه سفالی از مایع ناب و گران قیمت داخل خمره.

وقتی که اون موجود از خدا خواسته رو لنگ در هوا در حالی که به سرعت در حال راهنمایی گروه موسیقی به سمت تالار خصوصی دید متوجه علت بال بال زدناش و درخواستش برای آوردن مشروب سن و سال دار ایهوا شد...
مشروبی که در یکی از انبار ها بین انبوهی از اشیا گرون قیمت و با ارزش نگهداری میشد....

انبار با در های مستحکم و چندین قفل حفاظت میشد و حالا سهون در اون انبار مشغول پر کردن کوزه ها از اون مایع ارزشمند بود....

مشروب بوکچو... به سر انگشت هم نمی‌رسید تعداد میهمانانی که موفق به چشیدن طعم به خصوص و ناب مشروب میشدن...و حالا اونشب این افتخار نصیب ژنرال و همراهانش شده بود

_چرا باید همچین مشروب با ارزشی رو حروم کنیم... هاه اون چهارتا باید خیلی خوشبحالشون باشه که نونا و بکهیون میزبانشونن....

_و تو چرا داری خودتو خسته میکنی وقتی میدونی که غرغرات قرار نیست خریداری داشته باشه؟ ...

مینهو دست به سینه زده گفت و تکیه اشو از دیوار کاگلی برداشت:

_بیا و فقط سریعتر تحولیش بده... میدونی که اگر بانو ازاین میزبانی سودی عایدش نمیشد هیچوقت راضی به اقامتشون در ایهوا نمیشدن....

هنوزم اونقدری قانع نشده بود که بخواد با خلوص نیت کاراشو انجام بده.. کوتاه سر تکون داد و آخرین کوزه هم در کنار دو کوزه دیگه قرار گرفت بعد از اینکه ناخنک کوچیکی به ته مونده مشروب داخل ملاقه زد با گذاشتن درب چوبی خمره از انبار خارج شد و قفل کردن در انبار رو به مینهو سپرد و خودش به همراه سینی خوش مزه به سمت تالار با شکوه ایهوا به راه افتاد....

دو روز از اقامت اون چهار مرد در ایهوا می‌گذشت و سهون با گذشت هر روز از هر چهار تای اونها کینه بیشتری به دل می‌گرفت... دردسر لقب بهتری برای معرفی اونها بود تا اسطوره....

تو اون دو روز سهون با استراحت وداع کرده بود چون هر لحظه از روز میهمانخانشون پذیرای تعدای زیادی از دختر ها و پسرهایی بود که به امید دیدن ژنرال نامی هانیانگ به ایهوا سر میزدن.... و در نهایت تنها چیزی که نصیبشون میشد تصویر اون چهار مرد از فاصله زیاد بود....هنوزم صدای جیغ جیغ دخترها رو زمانی که ژنرال و افرادش در حال تمرین هنر های رزمی بودن رو به خاطر داشت....

با هر قدمی که به تالار نزدیک میشد زیبایی نواختن وGeomungo* و buk * بهتر شنیده می‌شد... هیچ قصدی برای وقت تلف کردن بین میهمانان اون شب تالار نداشت... سینی رو تحویل میداد و بعد هم برمی‌گشت به رخت خواب گرم و نرمش و به چشماش خواب راحتی رو هدیه میداد.... البته که خودش رو برای جدال با روز بعد اماده میکرد چون هیچ ایده ای نداشت قرار بود روز بعد با چه وجه دیگه ای از اون چهار مرد اشنا بشه و ایهوا با چه اتفاق دیگه ای با جیغ و دست دخترها منفجر بشه.....

The love story of General KimWhere stories live. Discover now