Side Story Part 6

427 131 32
                                    

تموم اشخاص داخل اتاق شوکه از اتفاقی که افتاده بود در سکوت به سر میبردن... هیچکس تا به اون روز اون حجم از تلخی رو از شخص دوم شرکت پارک چانیول ندیده بود.

باریکه ای از خون که روی پیشونی بکهیون جاری بود و حاصل برخورد زیر سیگاری بلوری جونگین به پیشونی بکهیون بود.

هنوز همه در شوک بودن.... همه نهایتا چند تا داد و بیداد از طرف چانیول و چندتا حرف رکیک از بکهیون  پیش بینی کرده بودن... نه همچین خشونتی.

پوزخندی به لب زد و بعد از پاک کردن رد خون رو پیشونیش با آستین لباسش به سمت چانیول قدم برداشت و وقتی به چانیول رسید کنار پاش بی تعلل همراه با لبخند تلخش تف انداخت و با لحن و نگاهی که تموم احساساتش رو از دست داده بود گفت:

_میدونی که تموم غل و غش هات به کیرمم نیست پارک عوضی.... اگر بتونی بخوریش شاید اون موقع قول بدم که فقط یه کوچولو از تو فریادای تو خالیت بترسم....
پس دیگه سعی نکن با کوچیک نشون دادن من وجهمو خراب کنی چون هرچی بیشتر تلاش کنی بیشتر به ضرر خودته...

پوزخند دیگه ای به لب زد و به سمت جونگین که ترجیح میداد در اون لحظه سکوت اختیار کنه و متعجب از گم شدن احساسات چند هزار ساله بین اون دونفر بود چرخید:

_امیدوارم از نتیجه کارم راضی باشی... با استعداده... خوب حرفو میگره و کلش پر از آرزوئه.. اگر زیر بالشو بگیری خوب اوج میگیره... میسپارمش به خودت. از اونجایی که کیونگسو تو معرکه حضور نداره نامه استعفامو براش میفرستم. یه خورده درد میکنه  میرم که بهش برسم.

با اشاره به زخم پیشونیش بدون اینکه منتظر شنیدن حرفای کای باشه از اتاق بیرون زد و به محض دیدن سهون که گوشه سالن کز کرده به دیوار تکیه زده بود لبخند کمرنگی به لب زد و با دنبال شدنش توسط جونگوک و تاعو که مدام احمقانه بودن تصمیموشو بهش یاداور بودن از دید سهون خارج شدن.

طبق حرفای ناری خواهر بزرگتر رئیسش یادآوری و تاسف بابت اتفاقات روز قبل بی فایده بود.

پس حواسش رو جمع کرد تا هرچه سریع تر به محل کارش که به خاطر مطالعه کتاب مرموز جدید خواب مونده بود برسه .

به محض رسیدن مقابل ساختمون شرکت دستاش رو تا زانوهاش پایین آورد و به خاطر مسافت طولانی ای که دویده بود شروع به نفس نفس زدن کرد...به طور مسخره ای تو سومین روز کاریش خواب مونده بود.

و وقتی که نفسش جا اومد و شش هاش پر از هوا شد سرش رو بالا اورد  بلندی ساختمون رو تا جایی که به آسمون می رسید دنبال کرد .

واقعا نفس گیر بود . مثل یک مناره ی درخشان و براق که تا ابرها کشیده شده بود .

از مدتها پیش میدونست که اون طرف این درهای چرخان و پر زرق و برق که چارچوب مسی دارن هم همینقدر چشمگیر و فوق العاده ست .

The love story of General KimWhere stories live. Discover now