Side Story Part 2

533 163 13
                                    

فریاد تقریبا بلندش و پرت شدن به موقعش داخل اسانسور و طبق معمول لبخند خیره کنندش به چند دختری که جلوتر ایستاده بودن و در حال رصد کردنش بودن... به لطف رئیس کولش و یوگیوم اون روز لباسهاش با همیشه فرق میکرد و سهون خوب میدونست که دلیل اون نگاه های خیره چی میتونه باشه....

به محض بازگشت تنفسش به حالت طبیعی تشکر کوتاهی از مامور آسانسور به خاطر متوقف کردن اون جعبه متحرک کرد و عرق پیشونیش رو با استین کت تک سورمه ای رنگش پاک کرد....

_کدوم طبقه؟

سئوالی که مامور اسانسور ازش پرسید و لبهاش که به خاطر دویدن مسافت طولانی رنگ پریده و ترک خورده به نظر میرسیدن همراه با لبخند چسبیده همیشگی رو صورتش جواب دادن:

_طبقه منابع انسانی....

_اوه تو برای استخدام اینجایی؟

دختری که به نظر نزدیک به اواخر دهه 20 سالگیش بود پرسید و همزمان بسته دستمال کاغذی جیبیش رو سمت سهون گرفت....سری به نشانه تایید تکون داد:

_بله ....اوه خیلی ممنونم.....

و همونطور که دونه ای از دستمال کاغذی رو بیرون میکشید خجالت زده مجددا تشکر کرد و شروع کرد به پاک کردن صورتش و همزمان تحسین دو دختر دیگه همینطور پسر جوانی که پشت سرشون با عینک گرد رو بینیش با دقت رصدش میکرد رو دریافت کرد....

_تو خیلی خوشتیپ و جذابی!

_ممنون اینطور که فکر میکنید نیست....

_اوووو چقدر کیوت و بامزه....

دختر کوچیک تر که تقریبا از این جنبه فروتن سهون متحیر شده بود واکنش هیجان زدش رو به زبون اورد...

_امیدوارم که امروز حتما استخدام شی...خوشحال میشم که با شخصی مثل تو همکار بشم....

_اوه منم هم همینطور......

دوباره لبخندزد اما لبخندش به فاصله چند دقیقه بعد دیگه حاضر به نمایش رو صورتش نشد...اون صف طولانی و اون تعداد مراجعه کننده... اصلا شانسی هم داشت؟!

همونطور که نگاهش با استرس بین حاضرین داخل سالن چرخ میخورد مشغول وصل کردن کاغذ شماره پذیرشش و اسم و فامیلش به انتهای یقه کتش شد....استرسش با هر لحظه گذشت زمان بلکه با دیدن مراجعه کننده ها و سوابق درخشانشون بیشتر هم شده بود ....شاید اگر زمزمه دو دختر کناریش مبنی بر سختگیر بودن مدیر منابع انسانی رو نمیشنید حال و اوضاعش کمی بهتر بود.....اما در اون لحظه تنها فکری که تو ذهنش چرخ میخورد برگردوندن پولی که شیوون بابت خرید لباس بهش قرض داده بود، بودش.

و زمانی تموم اعتماد به نفسش رو از دست داد، دختری که دقیقه پیش وارد اتاق شده بود با گریه از اتاق بیرون دویید و تو راه رویی که منتهی به خروج از سالن طبقه منابع انسانی بود گم شد

The love story of General KimWhere stories live. Discover now