Part 7

696 165 62
                                    

_دارم درست میبینم؟ حاله تاریک و ترسناک اطرافتو میگم..انرژی منفیت می تونه یه تخم مرغ بخار پز کنه...

همزمان با نزدیک شدنش گفت و برحسب عادت دستاش رو پشت کمرش گره زد و به محض دیدن نگاه زار سهون پوقی زد و خنده های بلندش رو رها کرد... پس درست حدس زده بود:

_میدونی از اول صبح در حال انجام چه کاریم! خدمت رسانی به اشراف زاده های احمقی که فکر میکنن اینجا اسطوره ای چیزی ظهور کرده... از صبح حتی یک لحظه ام استراحت نکردم و اگر این رفت و امدا اینطور بخواد ادامه پیدا کنه به طور حتم میمیرم

وظیفه سهون هیچوقت مثل باقی خدمتکار ها نبود... جوجه قوی بکهیون تافته جدا بافته بود...درست به اندازه نجیب زاده ها در خانه بیون احترام دریافت میکرد اما وجدان حساس سهون باعث شده بود تا خودش به طور داوطلبانه به باقی خدمتکارها و بانوان کمک کنه... و شاید دلیل محبوبیت بیش اندازه جوجه قو همین علت بود... چهره ناراحتی به خودش گرفت و دستاش برای دلگرمی کمر سهون رو لمس کردن :

_اه پسرک بیچاره..... نگو که نمیدونستی! ... همچین اتفاقی قابل پیش بینی بود... اونا شخصیتای بزرگی در کشور هستن حالا این حق بدیهی مردمه که بخوان اسطوره هایی که در ایهوا ظهور کردن رو ملاقات کنن....حالا بگو کجان؟! ... بدم نمیاد تا منم به جمع شیفتگانشون ملحق بشم...

_هیونگ....

ناله معترض سهون خنده دوباره جونمیون...اذیت کردن سهون سرگرم کننده بود ...

_بهتره که بس کنی...

اخطار سهون خنده جونمیون رو پایان داد...جوجه قوی ایهوا بیش اندازه دمدمی و لوس به بار اومده بود... و دلیل نمایان شدن این خصوصیات کسی نبود جز بکهیون... حالا شونه به شونه هم قدم میزدن و در راه ورود به سالن بزرگی که به تقلید از اروپاییها ساخته شده بود، بودن... میکده... مشروب خانه.. خمخانه... اسم های زیادی براش وجود داشت...ایده ساختش از یکی از سفرای ارباب نام جو هیوک و بانوش به ژاپن گرفته شده بود... مکانی که همه در کنار هم مینوشیدن بازی میکردن و از لحظات افول هشیاریشون و ورود به دنیای رهایی لذت میبردن... و اون روز میکده ایهوآ شلوغ ترین روز خودش رو تجربه میکرد....

به محض ورود به سالن دهان جونمیون از وجود اون جمعیت از اشراف زاده ها و صاحب منصبان هانیانگ باز موند...حالا درک بهتری از علت اه و ناله های سهون داشت... خدمت رسانی به چندتا اشراف زاده افاده ای کار آسونی نبود...

_خدای من حالا متوجه دلیل صورت اشفتتم سهونا... همه اونا به خاطر ژنرال و همراهانش اینجان؟! یعنی هیچ صندلی و میز خالی ای برای من وجود نداره!

_اوم...

تکون سرش و دست به سینه شدن و نگاه ناباورش به بکهیون... به نظر می اومد تنها کسی که در حال لذت از شرایط بود بکهیون بود چون بیشتر از هربار مورد توجه ستایش بود... ستایش دخترها از بی نقصیش و تعریف پسرها به خاطر زیباییش...

The love story of General KimWhere stories live. Discover now