part 15

550 127 62
                                    

_هنوزم میخوای اجازه بدی بیون دارو دستش اینجا بمونن؟ از صبح که حسابی گرد و خاک به ‌پا کرده...مدام اینور و اونور سرک میکشه... همین چند دقیقه پیش تو رخت کن سربازا پیداش کردم....اون بچه ارامشو از من گرفته!

چانیول حین تعقیب جونگین تا تنها دروازه قلعه از مشکل زشت عجیب و غریبش غرولند کرد و باعث تشکیل لبخند رو لبای جونگین شد:

_برای بچه بودن ، اون زیادی بزرگه... اطلاعاتش راجب امپراطور به قدری دقیق بود که باید متوجه شده باشی که تا چه اندازه می تونه برای ما مفید باشه...درو برش زیاد بپلک و اعتمادشو بدست بیار ..باهاش همصحبت هم غذا و هم سبو بشو...باید بفهمیم دیگه چه چیزای دیگه ای راجب امپراطور و پسر شاهزاده چانگوی ممکنه بدونه.

_دیونه شدی؟ تو ازم میخوای نزدیکش بشم؟ توکه خودت از علاقه اون موجود به مردا خبر داری؟!

_چه خبر شده؟ فرمانده پارک بزرگ ... کسی که یه لشگر ادم از زور و بازوش و گرزش میترسن از یه بچه مثل بیون می ترسه؟

_بچه! تو خودت گفتی که اون برای بچه بودن زیادی بررگه!

جونگین خنده کوتاهی به خاطر ترس چانیول از بکهیون کرد :

_وقت گذروندن باهاش نباید همچین بد به نظر برسه...با شخصیتی که اون داره تو می تونی دو نشون بزنی هم به وضعیت بی سرو سامون جنسیت برسی و بعد از مدتها از مردونگیت کار بکشی هم اطلاعات مفیدشو‌‌ بدست بیاری.

و همین که خواست در جواب حرف رکیک جونگین برای  هم وصال شدن با یک‌ مرد اعتراض کنه حرفش با فریاد بلند یکی از سرباز ها قطع شد:

_ژنرال " کیم " تشریف آوردن ... دروازه رو باز کنید.

با کنار رفتن دروازه چوبی مقاوم شده جونگین قدم هاشو به خارج از دژ برداشت و چشم به کنده کاری چاله چند متری ای که قرار بود دور تا دور دژ کنده بشه داد  و زمانی که میخواست از چانیول زمان دقیق اتمامش رو بپرسه توسط صدای نوجوان یکی از سرباز ها صدا زده شد:

_ فرمانده ! بالاخره تونستم سوار اسب بشمو کیسه برنج جایزه نفر اول مسابقه اسب سواری رو ببرم.

پسرک با سر و وضع گلی و خاکیش نزدیک جونگین شد و تونست برای بار دوم ضربه حمایت گر جونگین رو بازوش رو دریافت کنه...

_ به این زودی ؟ مطمئن باش خیلی سریع  به واحد سواره نظام ملحق میشی

_جدی ؟ واقعا میتونم ؟

_معلومه که می تونی فقط همینجوری ادامه بده من با فرمانده وو صحبت میکنم و یه موقعیتی رو برات جور میکنم.

_ازتون بی اندازه ممنونم ژنرال.

_می تونی برگردی سر کارت سرباز.

و با لبخند پسرک رو تا رسیدن به پستش بدرقه کرد.

_انگار همین دیروز بود که وارد قلعه شد...همش ۱۲ سال بیشتر نداشت یه تیکه استخون جوجه به دستش بود و لباساش پر از خون...همراه مادرش تو کلبه ای نزدیک به قلعه زندگی میکرد وقتی که وحشیا به خونشون دستبرد زدن مادرش رو حین تجاوز کشتن بیدام تونسته بود با همون استخون جوجه اون دو مردی که باعث کشته شدن مادرش شده بودن رو بکشه...

The love story of General KimWhere stories live. Discover now