part 13

328 130 56
                                    

فریاد یک صدای سرباز ها.. کوبش و جلنگ جلنگ برخورد تیغه های شمشیر به هم...از طرفی دیگه فریاد سهمگین عالی رتبه ها بر سر سربازها... جونگین برگشته بود.... به خونه... و حالا گوش هاش آوای آشنا و مورد علاقش رو گوش میداد.

لبخندی به لب زد و همونطور که لباس های سفرش رو با ردای مخصوصش تعویض میکرد به سمت در برگشت و اجازه ورود ییفان به اتاقش رو صادر کرد.

_مستقر شدش؟

اولین سئوالش به محض ورود ییفان به اتاقش بود... در واقع جونگین از ابتدای راه تا زمانی که برسن تموم نگرانیش در رابطه با همفسرشون بود... همفسری که به طرز عجیبی ساکت شده بود و غم در چهره نوجوانش به خوبی بیداد میکرد:

_اتاقشو نشونش دادم... دستور دادم مقدمات لازم برای اقامتش رو سرباز ها فراهم کنن... نگران نباش تموم ادوات لازم برای اسایشش رو فراهم میکنم تا مبادا احساس ناراحتی داشته باشه.

_خوبه... غذا خورده؟

_دستور دادم تا اشپز سوبانگ از هرچیز بهترینشو آماده کنه اما بازهم استقبال چندانی از غذاها نکرد و سینی غذاها تقریبا دست نخورده به آشپزخونه برگشته بود.

_که اینطور.

در حین بستن کمر لباسش با حواسی که پیش سهون، پسری که چند دیوار اونورتر از اتاقش مستقر شده بود سیر میکرد گفت و بدون بستن مچ بند هاش یا پوشیدن کفش های ساق دار مشکیش عزم خروج از اتاقش رو کرد. ییفان که متعجب از وضعیت جونگین بود پشت سرش هم قدمش شد:

_کجا میری؟

_به ملاقاتش... به آشپزخانه بگو دوباره غذا اماده کنه... به خاطرت بیار در ایهوا بیشتر چه غذاهایی سرو میشد بگو تا همونارو درست کنن با همون ظاهر و شکل.

_اطاعت امر میشه.

قدم های مشتاقش که تا قبل از حضور پسرک نقاش بی هیچ امید و هدفی برداشته میشد اینبار مملو از اشتیاق بود...
از راه روی تو در تو گذشت و بالاخره به در مورد نظرش رسید و قبل از ورود فراموش نکرد تا اعلام حضور کنه تا مبادا باعث معذب شدن سهون بشه.

و در اون طرف دیوار پسری که با غم رها کردن خانه و خانواده اش در حال تماشای غروب آفتاب از پنجره مشرف به کوه و دره های عمیق بود دستپاچه از روی طاقچه ای که روش نشسته بود پایین پرید و متعجب از حضور جونگین به آرومی اجازه ورود جونگین رو صادر کرد و لحظه ای بعد جثه ورزیده جونگین با ردای نظامی مخصوصش وارد اتاقش شد....

_مشکلی پیش اومده؟!

ناشیانه دلیل حضور بی موقع ژنرال رو خواستار شد و با نزدیک شدن ژنرال به میز و نشستن پشت میز نگاهش هم همراه با مرد مشکی پوش حرکت کرد و خیره به صورت همیشه جدی ژنرال شد:

_شنیدم که غذاهات رو دست نخورده پس فرستادی... احتمال میدم تنوع غذاها یا حتی مزشون باب میلت نبوده باشه.. دستور دادم تا غذاهای مرسومی که در ایهوا اماده میشد رو برات اماده کنن... ازت درخواست نمیکنم که به این سرعت با محیط دژ خودتو سازگار کنی اما درخواست میکنم تا راحت باشی و هرچیزی که باعث میشه تا سریع تر احساس راحتی کنی رو بخوای مهم نیست چی باشه من فراهمش میکنم.

The love story of General KimWhere stories live. Discover now