part 20

198 44 24
                                    

قدم های لطیفش...و لبخندی که برازنده اون چهره بود..
سکوت به یکباره حاکم بر غذا خوری سربازهای رتبه 4 دژ شد تا چند لحظه پیش همه در شلوغی و سر و صدا و گاهی شوخی های زننده در حال خوردن غذا بودن اما با ورود ناگهانی بکهیون تموم ۲۰ سرباز عالی رتبه سکوت اختیار کردن.

هر ۲۰ سرباز شوکه از حضور ناگهانی بکهیون بودن و در نگاه همدیگه در جستجوی دلیل حضور مهمان ویژه  و هربار با تکون سر و چشم به هم میفهموندن که چیزی نمی دونن .

_روز بخیر...

بکهیون از سکوت استفاده کرد و با لحنی که آغشته به زهر اغوا بود با تکون دستش به سربازهایی که مات و مبهوت بهش خیره شده بودن گفت و بعد از پیدا کردن جای خالی بین دو سرباز ، خودش رو بینشون جا داد و همزمان که در حال لبخند زدن به صورتاشون که حالا فقط چشم بودن و گوش گفت:

_برای ناهار دیر رسیدمو بقیه غذاشونو تموم کرده بودن و راستش هیچ دوست نداشتم که به تنهایی غذا بخورم برای همین تصمیم گرفتم اینجا بیام اشکالی که نداره؟

بکهیون رو به مردی که رنگ لباسش متفاوت با بقیه سرباز ها بود و از قرار معلوم فرمانده ارشدشون بود گفت و وقتی جواب دستپاچه پسرک رو شنید با خیال راحت به صندلی تکیه زد:

_م...معلومه که اشکالی نداره ارباب بکهیون....

_تو‌منو میشناسی....

با حیرت انگشت کشیده و زیباش رو به سمت خودش گرفت و باعث شد تا نگاه سرباز ها به سمت دست ظریفش کشیده بشه و دلیل خوبی برای مقایسه....دست های بزرگ زمخت سربازها هیچ شباهتی با دستهای ظریف و سپید بکهیون نداشتن.

_از ارشدم درموردتون چیزایی شنیدم.

پسر در حالی که از خجالت سرخ شده بود و دستش برای کنترل استرسش پشت گردنش رو میخاروند گفت و باعث شد تا نیش خند بکهیون لبهاش رو تصاحب کنه.

_اسمت چیه؟

_سون تاک....
سرباز به یکباره و صدای بلند جواب داد و علتی شد برای خنده زیر دستهاش ...بکهیون در همراهی بقیه بلند خندید و حین ریختن اب درون لیوان همونطور که از صندلیش بلند میشد و به سمت پسرک قدم برمیداشت گفت:

_سون تاک شی میدونستی که تو..‌

و به محض همجوار شدن با پسرک لیوان چوبی اب رو به سمت پسرک دراز کرد:

_خوش قیافه و خوش هیکلی...بگیرش بهش نیاز پیدا میکنی

_چ...چی.....
و همزمان با بلند شدن صدای او مانند سرباز ها ،طبق انتظار بکهیون پیش رفت ... پریدن اب دهان پسر تو گلوش و سرفه هایی که صورت پسر رو کبود رنگ کرد....
بدون معطلی لیوان اب رو از بکهیون گرفت و بعد از اینکه از شر سرفه هاش راحت شد حین بلند شدن از رو صندلیش گفت:

The love story of General KimWhere stories live. Discover now