(چانیول)
وقتی بهم گفتن چه اتفاقی افتاده نگران بودم که شارون چجوری بفهمه، ولی وقتی خبرش رسید که مامورا رفتن خونه نگرانیم بیشتر شد، چون حتما فهمیده بودن و بالاخره میخواستن خونه رو بگردن و از ساکنینش بازجویی کنن.
نفهمیدم چجوری خودمو از شرکت کای به خونه رسوندم، وقتی ماشینشون رو جلوی در دیدم شک و تردیدم به یقین تبدیل شد، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم، نمیدونستم فهمیده یا نه، وقتی با عجله وارد خونه شدم با دیدن وضعیت شارون و برادرش، فهمیدم همه چیزو فهمیده، لعنت بهشون...
وقتی شارون با شنیدن حرفام بیهوش شد احساس عذاب وجدان میکردم، اون
الان زخم خورده و من اون زخم رو عمیق تر کردم. همونطور که حدس زده بودم مامورا واسه گشتن خونه اومده بودن، حتی کریس هم دیگه نمیتونه مانع این کارشون بشه، فقط شانسی که اوردیم این بود که چند روز پیش تمام مدارک رو چه مهم بودن چه نبودن به خونه پدرم منتقل کردم، تنها جایی که هیچکس بهش دسترسی نداره.
بعد از اینکه خونه رو برای مدت طولانی گشتن و چیز خاصی پیدا نکردن رفتن، بهم خبر دادن تو شرکت هم بیشتر بازجویی کردن تا اینکه دنبال سند و مدرک باشن.
وقتی کارم تموم شد رفتم سمت اتاق شارون، ناراحتی رو از جزء به جزء وجودش میشد دید. کریس کنارش رو تخت نشسته بود و سعی میکرد به حرف بیارتش. وقتی دیدم با این روشش به جایی نمیرسه خودم دست به کار شدم. چنین مواقعی وقتی فرد شوکه شده باید ازطریق چیزی که باعث شده اینجوری بشه اقدام کرد.
# میفهمی چی شده! جونگین مرده، همسرت مرده! میتونی اینو بفهمی؟
با اینکه راهکارم جواب داد ولی عصبانیت کریس.... هیچ نمیخواستم باعث عصبانیتش بشم، وقتی دیدم موندم اضافیه ترجیح دادم برم بیرون.
وقتی میرم پایین وکیل سونگ رو میبینم
# انتظار نداشتم اینقدر زود ببینمت!
وکیل: کاری که میخواستی کردم، یه نسخه از اسناد و دارایی های جونگین که بقیه میدونستن مال خودشه رو برای اقای لی فرستادم.
# خب نتیجه؟
وکیل: باهام تماس گرفت، منم گفتم فقط یه وکیلم و کاری که بهم گفتن رو انجام دادم.
# درست گفتی، بهتره خودم باهاشون حرف بزنم.
وکیل: حالا مطمئنی این راه جواب میده؟
# عاقلانه ترین راهی که به ذهنم رسیده همینه، اگر از طريق شارون اقدام کنیم نتیجه ای حاصل نمیشه، باید از سمت یه اشنا، یکی که بهش اعتماد کامل داره اقدام کنیم تا اون فرد تحت فشار بذارتش، اینجوری سریع تر به نتیجه میرسیم.
وکیل: امیدوارم همینطور باشه که میگی. از نظر منم خوبه، اون الان تنها تکیه گاهش خانوادشه.
# و منم بخاطر همین به اونا نزدیک میشم، یکم نامردیه ولی زودتر به نتیجه میرسیم.
وکیل : نمیخوای درباره موضوعاتی که کای بهت گفته، به کریس چیزی بگی؟
# به نظر تو، الان بهش کبگم یا وقتی یکم از این اشوب کاسته شد؟
وکیل: اگر میخوای رأی کریس رو هم بدست بیاری، بهتره هر چه زودتر با اونم در میون بذاری که اوضاع از چه قراره.
# درباره کای... چیزی فهمیدی؟
وکیل: درک نمیکنم چرا وکالت تو رو به عهده گرفتم! اره، حس میکنم واقعا مرده!
# واضحتر بگو
وکیل: یکی از اون محافظ ها رو پیدا کردم، گفت چند روز درگیر پیدا کردن یه ادم مطمئن میگشتن تا اینکه با یه نفر تونستن به نتيجه برسن، یه هواپیما شخصی اجاره کرده بودن، خلبان رو هم راضی کرده بودن، چون میخواستن بصورت قانونی از مرز رد بشن مدارک جعلی درست کرده بودن. با توجه به اسمایی که بهم داد، فهمیدم تو فرودگاه کارت پرواز همون هواپیما به نامشون بوده، و بعد از اون هم که، هواپیما منفجر میشه، با اینکه خلبان زنده مونده ولی اونم همین حرفایی که بهت گفتم رو تحویلم داد
# نمیتونم باورش کنم، کای اینقدر زود کنار بکشه و تسلیم بشه؟
وکیل: اینا اطلاعاتی بودن که من تونستم گیر بیارم، فکر نکنم چیزی جز این بتونی پیدا کنی.
# فعلا تمرکزت رو روی آقای لی بذار، اینکه چجور ادمیه و چجوری میشه راضیش کرد.
وکیل: باشه، فقط یچیز دیگه
# زودتر بگو
وکیل: حتی اگر بر خلاف تصورت، کای مرده باشه، جنازه ای که در دسترس نداریم، لازم نیست یه مراسم برای....
# تو فکرش هستم، حتی برای اینکه که شارون باور کنه دیگه جونگینی وجود نداره باید یه مراسم خدافظی براش بگیریم.
وکیل: به فکرش باشم؟
# نه، میسپارمش به ینفر دیگه، حالا هم میتونی بری
وکیل: باشه، هر وقت باهام کار داشتی بگو بیام، سرم شلوغه
وقتی از خونه رفت بیرون نفس عمیق کشیدم، هنوز اتفاقی کاری نکردم ولی حس میکنم خسته شدم، نه، الان وقتش نیست.
(کریس)
وقتی شارون یکم اروم شد، به دستور فرمانده ام رفتم اداره، وقتی وارد بخشم شدم همه اروم نشسته بودن و یا به هم نگاه میکردن و حرف میزدن یا با گوشیشون کار می کردن، دیدت این وضعیت خیلی خوشایند نبود، وقتی وارد دفتر فرمانده ام شدم رو صندلیش نشسته بود و به خیره بود
£ متاسفم دیر اومدم، کار مهمی داشتم که باید قبل از....
فرمانده : دیگه روی پرونده لونار مون کار نمیکنی.
با حرفش ساکت شدم، با تعجب بهش خیره شدم، صندلیش رو برگردوند و دستش رو گذاشت رو میز و سرش رو انداخت پایین
فرمانده : این پرونده جدیدته، تیمت رو اماده کن و از فردا...
£ چرا؟
فرمانده : چی چرا؟
£ نمیدونید درباره چی حرف میزنم؟
فرمانده : اها این پرونده رو میگی، چون یکم پیچیده بود، به بخش ما انتقالش دادن.
اینکه اینقدر خونسرد بود باعث میشد نمتونم خودم رو کنترل کنم، ولی مجبور بودم و حرصم رو از طریق مشت کردن دستم خالی کردم و با لحن عصبی جوابش رو دادم
£ چرا... پرونده لونار مون.... دیگه با من نیست؟
فرمانده : چون دستور دادن روند تحقیقاتش تعطیل بشه
£ چی!
شوکه شدم
£ چرا الان؟ خیلی از موضوعات این پرونده به جواب رسیده، چرا الان؟
فرمانده : کریس، فقط به حرفم گوش کن، چند ساله ما با هم کار میکنیم، شده تصمیمی که برات گرفتم به ضررت بوده باشه؟
£ فقط بهم بگید چرا! بعد از این همه تلاش....
فرمانده : به چند دلیل مهم که یکیش مرگ رئیس این شرکته، کاری که قبل از مرگش انجام داده باعث شده خیلی از سوال های این پرونده جواب داده بشه، کاری که اون کرد باعث شد هنه چیز بر علیهش بشه.
£ اما هنوز خیلی چیزا برای جواب دادن هست؟
فرمانده : دلایل دیگه ای هم وجود داره، فکر نکنم برات خوشایند باشه.
£ بهتر از اینه که بدون دلیل منطقی بخوام قانع بشم.
فرمانده : دیروز ینفر اومد ملاقاتم، حرفایی که زد باعث شد به اطلاعاتی که تا الان بدست اوردیم کفایت کنم و مدارک رو ارائه بدم.
£ کی؟
فرمانده : فکر نکنم اونو بشناسی، افسری که قبل از تو مسئول این پرونده بود
£ شنیده بودم استعفا داده؟
فرمانده : تو میگی استعفا، من میگم نجات جون خانواده اش
£ میشه واضح بهم بگید، دارن گیج میشم!
از رو صندلیش بلند شد، به صندلی های تو دفترش اشاره کرد.
فرمانده : بشین، حرفام طول میکشه.
وقتی نشستم شروع کرد به حرف زدن
فرمانده : نمیدونم کسی اینو بهت گفته یا نه، ولی این پرونده اول درباره شرکت ps بوده، باید رئیسش رو بشناسی؟
£ میشناسمش، همون که به یانگ معروفه.
فرمانده : درسته، 2 نفر قبل از تو روی این پرونده کار میکردن، ولی به طرز مشکوکی وقتی به نتیجه میرسیدن کنار میکشن و استعفا میدن. تا چند وقت پیش نمیدونستم این علت چی میتونه باشه، ولی یکی از همون افسرا میاد اداره، برای دیدن تو
£ من؟ چرا؟
فرمانده : بذار از یه زاویه دیگه برات تعریف کنم. شرکت ps یه شرکت موفق بود، ولی حرفاب زیادی پشتش بود، اینکه کثیف ترین قاچاق ها رو انجام میده. طی یه حرکت غافلگیر کننده خیلی از شرکاش رو از دست میده و خودش میشه یکی از شرکت های زیر نظر لونار مون.
£ اینارو کاملا تو پرونده خودمم توضیح دادم، چیو میخواید به من بگید؟
فرمانده : خیلی چیزا رو نمیدونی، اول اینکه یانگ قاچاق اعضای بدن میکرده.
£ چیی...!
فرمانده : بذار حرفم رو کامل بزنم، ما اینو میدونستیم ولی مطمئن نبودیم، اون چند بار از دولت کشور های دیگه اخطاریه گرفته بود که به اینکارش پایان بده، اونا مدرکی علیهش نداشتن، فقط به حرف شاهد هاشون بسنده میکردن، یانگ اهمیتی نمیده و به کارش ادامه میده، تا اینکه یهو، ورشکست میشه. حدس زده میشه که اینکارا نقشه لونارمون بوده، رقیب سرسختش.
£ حتما اون باعث شده ورشکست کنه و بره زیر نظرش؟
فرمانده : ما هنوز مطمئن نیستیم نیت اصلی لونار مون چی بوده، ولی بعد از اون دیگه اخطاریه ای دریافت نمیکنه.
£ لونار مون معمولا نمیذاره شرکاش جنس های غیر قانونی قاچاق کنن، به اندازه کافی از جنس های قانونی سود میکنن.
فرمانده : درسته، یکی از حدسیات اینه که برای اینکه جلوی کار کثیف یانگ رو بگیره چنین نقشه ای براش میکشه، با اینکه هنوز نمیدونیم چجوری شرکاش رو سمت خودش کشیده.
£ خب دلیل ديگه ای هم هست؟
فرمانده : افسری که اومده بود اینجا، قصدش اشکار کردن حقیقت تلخ گذشته س. وقتی اونا به مدارک و شواهد مهمی دست پیدا میکردن، یانگ تهدیدشون میکرد.
£ منم تهدید های زیادی دریافت کردم، فکر میکنم تو کار ما عادی باشه.
فرمانده : عادیه ولی نه برای کسی که کار اصلیش جمع کردن مدرک علیه کسیه که اعضای بدن انسان رو قاچاق میکنه!
£ منظورتون رو نمیفهمم!
فرمانده : تهدید های اولیه، یه سری تهدید عادی بودن، ولی وقتی به اخرین تهدید گوش نکنی و بعد از چند روز قلب تپنده خواهر یا برادرت رو بگیری، فکر نکنم یه تهدید عادی و روزمره باشه.
حرفی نمیزنم و شوکه میشم، درک حرفاش برام سخته، اینکه قلب یکی از اعضای خانواده ام...
فرمانده : درسته، خیلی وحشتناکه، این اتفاق برای افسر سو میوفته، کسی که به اون تهدید ها اهمیت نمیده، ولی بعد از مدتی این اتفاق براش میوفته، و بعد از اون هم تهدیدش میکنن که اگر کناره گیری نکنه تمام اعضای خانواده اش به این سرنوشت دچار میشن، افسر بعد از خودش رو مطلع میکنه و قبل از اینکه بلایی سر خانواده اش بیاد فرار میکنه و مدارک رو از بین میبره.
£ باورم نمیشه اینقدر جون ادما براش بی ارزشه که چنین بلایی سرشون میاره!
فرمانده : اینارو افسر سو بهم گفت، چند روز پیش اینجا اومده بود، میخواست اعتراف کنه و بهمون هشدار بده. کریس، بهتره دیگه با این پرونده کاری نداشته باشی...
£ خواهر من هم... قرار بوده چنین بلایی سرش بیاد؟
فرمانده : برامون عجیبه، چون دقیقا قبل از ازدواج خواهرت با کای، یانگ ورشکسته میشه. احتمال اینو دادم اگر به پرونده ای که به نام شرکت یانگ در جریان بود ادامه میدادی این اتفاق میوفتاد، ولی بعد از اون این پرونده، شد
پرونده قاچاق لونارمون.
دستم رو میکشم رو صورتم و نفس عمیق میکشم
£ و الان شما ازم میخواید این پرونده با این همه سوال بدون جواب رو ول کنم؟
فرمانده : بخاطر خودت میگم، بعد هم، الان کای مرده، تو میخوای مچ کیو بگیری؟
£ با این همه حرفی که بهم زدید، توقع نداشته باشید بیخیالش بشم، مدارک مهمی بدست آوردم، البته نه از لونارمون، از ps
فرمانده : کریس عقلت رو از دس دادی؟ من اینارو نگفتم که انگیزه بگیری ادامه بدی، من بهت هشدار دادم اخر این راه، نمیتونی به نتيجه برسی!
£ از امنیت خواهرم اطمینان دارم، روند بازرسی این پرونده رو به جریان بندازید، بذارید اون افسر رو ببینم، میتونه کمکم کنه.
منتظر نموندم که جوابی بهم بده، به جاش قسمتی از پرونده که روی میز بود رو برداشتم و بیرون رفتم و به صدا زدن اسمم توجهی نکردم.
جایی که بیشتر افرادم نشسته بودن رفتم و پرونده رو محکم گذاشتم رو میز و خم شدم، وقتی فهمیدم توجه همه به منه سرم رو بالا آوردم
£ کار اصلیمون از الان شروع میشه.
سمت تخته ای رفتم که اطلاعات روابط این پرونده رو روش مینوشتیم.
اسم لونار مون از مرکزش پاک کردم، ماژیک رو برداشتم و ps رو جاش نوشتم
£ از الان ما دنبال مدرک علیه این شرکتیم.
(چانیول)
از وقتی خانواده کای فهمیدن چه اتفاقی افتاده جو خونه متشنج تر از قبل شده.
شارون کم حرف شده، وقتی پسرش رو بغل میکنه جوری بهش خیره میشه که انگار اون بچه تنها بازمانده روی زمینه. نارا تلاشش رو میکنه تا بتونه شارون رو از این وضع خارج کنه، مادرش هم خلاف خواسته اش اومد اینجا، ولی تاثیری نداشت، به جاش روزانه میاد بهش سر میزنه تا حداقل روزی یبار هم که شده بتونه با وجودش، ارامش رو بهش برگردونه.
چند روزی میشه که کریس نیومده، خونه هم نرفته، مادرش میگفت فقط ازش خبر داره که تو سئوله و حالش خوبه.
طبق معمول شیوون اومد تا به شارون سر بزنه، بعد از اینکه معاینش تموم شد اومد تو دفتر جونگین
شیوون: هیچ وقت ندیده بودم یکی اینقدر ضعیف بشه!
# اوضاعش مثل قبله؟
روی صندلی میشینه و دکمه های استینش رو باز میکنه
شیوون: اون دختر خودش نمیخواد بهتر بشه. نگرانشم، اگر همینطور ادامه پیدا کنه، اسیب های جبران ناپذیری به بدنش میزنه، باید حواسش رو پرت کنی از ماجرا های به وجود اومده
# فکر میکنی نکردم؟ حتی مادرش هم نتونست، چه توقعی از من داری!
شیوون: نمیدونم، ولی دارم میگم، بهتره با یه چیزی سرگرم بشه.
# اگر میتونستم از خونه ببرمش بیرون خیلی خوب میشد. نمیذاره از اتاق، خارجش کنیم. بیشتر روز تو اتاقشه.
شیوون: خانواده کای، اونا چطورن؟
# مادرش دست کمی از شارون نداره، ولی خواهر و پدرش، سعی میکنن خوب باشن، حواسشون به مادرش هست.
شیوون: خوبه، هر جور میتونی شارون رو از خونه ببر بیرون، نیاز به تغییر اب و هوا داره، نمیتونی سفر ببریش ولی همینکه تو شهر بگرده هم خوبه.
# تلاشم رو میکنم
شیوون: چرا از برادرش کمک نمیخوای؟ اون باید خواهرش رو خوب بشناسه!
# متاسفانه اصلا در دسترس نیست که بخوام ازش کمک بگیرم، معلوم نیست کجا رفته که حتی خانواده اش هم خبر ندارن!
شیوون: اوضاع خیلی پیچیده س، کم نیار پارک چانیول، تنها امیدمون الان به توئه، سعی کن قوی بمونی.
# تلاشم رو میکنم.
شیوون : باید برم بیمارستان، اگر اتفاقی افتاد خبرم کن
# ممنونم بهش سر زدی.
بعد هم خدافظی میکنیم و میره. میرم پشت میز میشینم و سرم رو میذارم روش، شاید بتونم یکم از دردش کم کنم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای فریاد یکی از خواب پریدم، یکم گیج بودم، وقتی به خودم اومدم سریع از اتاق خارج شدم، الان میفهمم اون صدای دادی که شنیده بودم، نارا بوده! میرم نزدیکش که پشت در اتاق شارون با جین و ینفر دیگه ایستاده.
# چی شده؟
نارا: یه مدت تو اتاق تنهاش گذاشتم، باید کاری رو انجام میدادم، حالا که اومدم میبینم در قفله و جواب نمیده
# چرا کلید تو در بوده؟ چرا تنهاش گذاشتی؟ چه مدت این تو بوده!
نارا: نزدیک... یکساعت
دستم رو میبرم تو موهام، هر دقیقه به مشکلات اضافه میشه، سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم.
# باشه، حالا هم برید پایین، اینقدر عاقل هست که نخواد بلایی سر خودش بیاره، یجوری باهاش حرف میزنم راضیش میکنم درو باز کنه.
وقتی از رفتنشون مطمئن شدم پشت در نشستم.
# به حرفام گوش میکنی!
با یکم مکث
# اره میدونم گوش میکنی، چون مطمئنم پشت در نشستی، و الان پشتت به منه و حرفام رو با دقت گوش میکنی.
با کنار ناخونم ور رفتم تا پوست اضافه اش رو بکنم.
# میدونم درکش برات سخته، برای خودمم ولی کاری جز قبول کردن ماجرا نداریم، نمیخوام نمک روی زخمت باشم ولی حقیقت تلخ بهتره، حداقل میدونی در اینده باید چیکار کنی.
بعد از یه مکث کوتاه ادامه دادم
# من و جونگین از بچگی با هم دوستیم، هر دومون فقط خواهر داریم و برای هم مثل برادریم، اینقدر رابطمون نزدیک شده بود که تمام اتفاقاتی که در طول روز برامون می افتاد رو برای هم اخر شب تعریف میکردیم، با تمام جزئیات، تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدیم و راهمون از هم جدا شد، اون شد یه مدیر موفق و منم یه بازرگان. ارتباطمون کمتر شد، بخاطر مشغله هامون، بعد از مدت طولانی اومد پیشم، سردرگم بود، اینو خیلی راحت از چهره اش میخوندم. وقتی بهم گفت عاشق شده باور نکردم، متاسفانه این موضوع رو خودت هم فهمیدی، اینکه جونگین و کیونگ قبلا همو دوس داشتن، ولی جونگین بعد از دیدن تو عاشقت شده بود و میخواست یه زندگی عادی داشته باشه.
نمیدونم صدای چی بود، ولی بعد از تموم شدن جمله ام صدای افتادن چیزی رو از ارتفاع کم شنیدم. تصمیم گرفتم به حرفم ادامه بدم.
# من از همون اول درباره رابطه اش با کیونگ مخالف بودم، ولی جونگین متوجه نمیشد و فکر میکرد راه درستی رو میره، ولی بعد از دیدن تو عوض شد، اینقدر عاشقت شده بود که حاضر شد اشتباهاتش رو بپذیره. اینکه تو توی بدترین مکان و زمان این مورد رو فهمیدی باعث میشه از کیونگ متنفر بشم ولی تو نباش، اونم پسر ساده ای بود و زود عاشق شد.
دستم رو گذاشتم رو زمین تا خنکی سرامیک یکم از داغی بدنم کم کنه.
# اینارو بهت گفتم که بدونی گذشته چی بوده، جونگین واقعا عاشقت بود، بخاطر تو خیلی از کارهاش رو کنار گذاشت چون میترسید به تو اسیب بزنه، حالا هم ازت میخوام، بخاطر جونگین، و به خاطر بچتون، یکم به خودت بیا، با اینکارا چیزی مثل قبل نمیشه. فقط باعث میشی خودت و اون بچه اذیت بشین، پس لطفا باهام همکاری کن، بیا با هم از کسی که باعث اتفاقات شده انتقام بگیریم، چون در این صورت تو اروم میشی. بذار جونگین در آرامش بره، وقتی تو توی این اوضاع باشی، اونم درد میکشه.
چند ثانیه بعد صدای چرخیدن کلید تو جاش رو شنیدم. بلند شدم، وقتی دیدم درو باز نکرد خودم اقدام کردم.
وقتی وارد اتاق شدم، با فاصله کم پشت به در دیدمش، موهاش باز بود و اطرافش ریخته بود، وقتی خواستم سمتش برم زیر پام یه چیزی حس کردم.
وقتی نگاش کردم روح از بدنم جدا شد، اون دختر میخواسته خودکشی کنه.
- نمیدونم چرا... به حرفات... ایمان دارم... ولی نمیتونم....
و بعد از اون بعضی که تو صداش بود ترکید و سعی نکرد دیگه جلوی خودش رو بگیره
- بدون اون.... نمیتونم.... واقعا سخته.... منم.... دیونه وار عاشقشم...
چیزی نگفتم و فقط به حرفاش گوش دادم، حالا که تصمیم گرفته خودشو خالی کنه نباید مانعش بشم.
- وقتی درباره... گذشته فهمیدم... زود... بخشیدمش... ولی... الان... نمیتونم... نمیتونم.... اون بهم قول داده بود... همیشه پیشم... میمونه
گریه اش شدید تر شد، دیگه معطل نکردم و نزدیکش شدم، میدونم اشتباهه ولی نمیتونم تو این موقعیت تنهاش بذارم.
پشتش ایستادم و دستش رو از پشت گرفتم، و بعد... خودش سریع برگشت و سرش رو گذاشت رو شونه ام، درسته شوکه شدم، ولی نمیخواستم حالا که بهم نیاز تا ارومش کنم، به چیز دیگه ای فکر کنم.
یه دستم رو گذاشتم رو کمرش، با دو تا دستاش لباسم رو محکم گرفته بود و بلند گریه میکرد، دودلی رو کنار گذاشتم و اون یکی دستمم رو سرش و به خودم نزدیکترش کردم. اروم دستم رو میکشیدم رو کمر و موهاش.
# خودتو تخلیه کن... نذار چیزی تو دلت بمونه... هیچکس اینجا نیست...
مدتی همینجوری بودیم تا اینکه یکم اروم شد و فشار دستش روی لباسم رو کم کرد. هنوز هم باور نمیکنم، چطور اومد سمت من، منی که از وقتی اومدم همیشه بینمون فاصله زیادی بوده، یعنی اینقدر اسیب دیده که به من پناه اورده!
# بهتری؟
دستش رو از لباسم جدا کرد، وقتی خواست ازم فاصله بگیره متوجه شدم تعادل نداره، حواسم بهش بود تا اینکه بعد از دو قدم، بدنش سست شد و از پشا افتاد تو بغلم.
نگرانش بودم، زیاد، همونطور که تو بغلم بود رو زمین نشستم
# شااارون... لی شارون، چشماتو باز کن
اروم میزدم رو صورتش ولی فایده ای نداشت، شیوون گفته بود ضعیف شده ولی نمیدونستم تا چه حد.
# ناراااا.... جییین
چند لحظه بعد هر دوشون تو اتاق بودن و نگران کنارم نشستن.
نارا: شارررون
دستش رو گرفته بود و سعی میکرد نبضش رو بگیره
نارا: خیلی ضعیف میزنه... به دکترش
جین: الان زنگ میزنم
سریع از اتاق خارج شد
# نارا، لطفا تختش رو درست کن، بخوابونمش تا دکتر بیاد
زود بلند شد و پتو و بالشتش رو درست کرد. دستم رو بردم زیر کمر و پاهاش و سمت تخت بردمش، وقتی خواستم بخوابونمش دستم به گردنش برخورد کرد
# چرا بدنش سرده؟
نارا: نمیدونم... اینروزا یهو اینجوری میشه
# وقتی دکترش اومد، همه علائمش رو بگو، نمیخوام دوباره امروز تکرار بشه
نارا: باشه
از اتاق رفتم بیرون و به سونگ زنگ زدم.
* بله جناب پارک
# یه قرار ملاقات با اقای لی بذار، هر که سریعتر، بهتره این ماجرا هر چه زودتر تموم بشه.
* فکر نمیکنی یکم... زود باشه؟ هنوز کریس مونده... در ضمن...
# کریس با من، چیزی که اون میخواد دست منه، فکر میکنم بخاطر همونم چند روزه به خواهرش سر نزده.
* باشه، بهشون خبر میدم، ولی خودتو برای هر واکنشی آماده کن
# خیلی وقته کردم...یکم ووت بدید حداقل
YOU ARE READING
Forgotten love
Fanfiction❇️شخصیت ها: کای، چان، جیسو(شارون)، کریس، کیونگ ❇️ژانر: رمنس، معمایی، اسمات جونگین رئیس کمپانی لونار مون در پی اتفاقاتی با خواهر مامور ارشد NNS ازدواج میکنه، با خواهر کسی که در پی پیدا کردن مدرک کار های غیر قانونی علیه خودشه... و چی میشه زمانی که بخا...