❇️Part 9❇️

188 21 0
                                    

بعد از خوردن میوه جونگین خونه رو نشونم داد، خونه خیلی بزرگیه، بنظرم که بیشتر جاهایی مورد استفاده قرار نمیگیره.

بعد از گشتن خونه رفتیم تو حیاط، چند تا باغچه بزرگ تو حیاط بود که پر از گل و گیاه های مختلف بودن

_ پدرت بهم گفتن که گل از چیزاییه که مورد علاقته

- کاملا درسته

_ پس یکی از کار هامو کم کردم!

- چکاری؟

_ اینکه روزانه برات گل بخرم، هر روز خودت میتونی بیای تو حیاط و بچینی

- یاااااا تنبل تر و خسیس تر از تو ندیده بودم

بعد از اینکه حرفم تموم شد دویدم دنبالش، کل حیاط رو بدنبالش طی کردم، بعضی مواقع سرعتش رو کم میکرد و تا بهش نزدیک میشدم دوباره با سرعت میدوید

- یاااا... کیم...جونگ...ین... این.... انصاف... نیست...!

_ چرا اینقدر لفتش میدی تا یه جمله رو بگی؟ نکنه نفس کم آوردی من وایسادی

- به... هیچ... وجه... الان... میگیرمت ...و ..یه درس... حسابی...بهت ..میدم

_ اااااا فکر کنم ینفر اینجا از بس دویده میخواد بیهوش بشه! از طرز حرف زدنش که اینطور معلومه!

- یاااااااااا

جیغ زدم و دوباره دنبالش دویدم، ایندفعه اون داد میکشید و فرار میکرد

_ کمکم کنید! یه دیونه افتاده دنبالمممم!

- خودت... دیونه ایییییییی

واقعا خسته ام شده بود، وایسادم، اطرافم رو نگاه کردم، همه خدمه داشتن نگامون میکردن و میخندیدن

- یااااا، به چی میخندین؟ به این که گیر یه شوهر دیونه افتادم؟

همونطور که نفس نفس میزدم بلند گفتم

- جناب کیم جونگین، تا اطلاع ثانوی حق نداری به من نزدیک بشی، فهمیدی، اینم تنبیه اینکه نذاشتی بزنمت

_ اگر بهت نزدیک نشم که نمیتونیم عصر بریم خرید!

- اصلا چیزی نمیخوام بخرم، راحت شدی

سرش داد زدم و وارد عمارت شدم، مستقیم رفتم تو اتاق و رو تخت نشستم، گوشیمو برداشتم، کریس بهم زنگ زده بود، باهاش تماس گرفتم

£ ااااا، چه عجب بعضیا هنوز یادشونه یه برادر هم دارن!

- شوخیش اصلا هم جالب نیست، کریسسسسس(TT)

£ اوه خدای من، دوباره شروع شد! چی شده؟

- اولین دعوامون اتفاق افتاد(TT)

£ ااااه، شارووون، بذار حداقل یه روز فقط یه روز بگذره، جونگین مثل من صبرش زیاد نیستاااا!

Forgotten love Where stories live. Discover now