❇️Part 4❇️

172 19 0
                                    

عصر شد، خبری ازش نبود، برای اینکه خودمو سرگرم کنم شروع به درس خوندن کردم، تمرکز نداشتم، همه اش فکرم سمتش میرفت

روز بعد

شب شده بود و هنوز هیچ خبری ازش نبود، یعنی ممکنه بخاطر حرف مامان ناراحت شده باشه؟

شاید هم بیخیال من شده! ولی آخه الان! الان که بهش حس پیدا کردم؟!(TT)

واسه شام صدام زدن، رفتم پایین، همه دور میز بودن غیر از من

میخواستم غذامو شروع کنم که زنگ خونه بصدا در اومد، قرار نبود کسی بیاد

خدمتکار اومد تو گوش مامانم یچیزی گفت

¥ شارون یکی از دوستات اومده، برو دم در

- قرار نبوده کسی بیاد ۰_۰

¥ حالا که یکی اومده برو ببین چیکارت داره

رفتم دم در، کسی رو ندیدم، 

- کسی که اینجا نیست!

¥ خب برو بیرون، شاید تو حیاط باشه

رفتم تو حیاط، اطرافمو نگاه کردم، کسی رو ندیدم، خواستم برگردم که ..

_ یه خانم زیبا این اطرافه!

پشت سرمو نگاه کردم، دیدمش، بالاخره اومد، تو دستش یه دسته گل بود


نمیدونم چرا ولی انگار بهش خیلی وابسته شده بودم، اونم تو یه دیدار، چون 

بلافاصله تا دیدمش بسمتش رفتم

- فکر کردم یادت رفت که آسیب دیدم

_ مگه میشه فراموشت کنم! 

- ۲۷ ساعت و ۳۸ دقیقه ازت خبری نبود

_ ...

- چرا چیزی نمیگی؟

_ اینقدر مهم شدم که میدونی چند ساعته ندیدمت؟!

-...

_ این یعنی موفق شدم؟

- چرا ازم سوالی میپرسی که جوابشو میدونی!

_ باورم نمیشه!

- باورت بشه

بالاخره قبولش کردم، میخوام یبار رو خواسته ی حسم پا بذارم و به قلبم گوش بدم

_ با منکه شوخی نمیکنی؟

- اگر بخوای میتونم نظرمو عوض کنم!

_ نه نه ابداااا

- این گل واسه کیه؟

_ واای با حرفایی که زدیم فراموش کردم

گلو گرفت سمتم، تا از دستش گرفتم منو کشید تو بغلش!

دوباره اون حس خوب بهم دست دادB-)

منم دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو تو گردنش قایم کردم، مطمئن بودم دارن نگامون میکنن بخاطر همین خجالت کشیدم، بدنش بوی خاصی میداد! شاید هم برای من خاص بود! 

Forgotten love حيث تعيش القصص. اكتشف الآن