❇️Part 29❇️

144 16 19
                                    

( کریس)
فلش بک
به تمام گمرکات کشور سپرده بودیم لونار مون و تمام شریکایی که داره هر زمان بارشون دچار مشکل بود بهمون خبر بدن
یکم از ظهر گذشته بود که یه فایل درباره قاچاق مواد به دستم رسید، وقتی خوندمش نزدیک بود چشمام از حدقه خارج بشن، لونار مون تو یکی از محموله های خودش 17 کیلو مواد داشته! بلافاصله در اتاق باز شد و فرمانده تیم وارد شد
فرمانده : بالاخره گیرش انداختیم، بالاخره...
£ میتونم قول بدم مال کای نبوده
فرمانده : چطور اینو میگی افسر لی! از تو محموله های اون...
£ اون اینکارو نکرده، کای ادمی نیست که خودشو بخاطر 17 کیلو به خطر بندازه
فرمانده : بنظر تو مقدار کمیه!
£ از نظر من خیلیم زیاده، ولی در نظر کای کمه، اون اگر بخواد کاری انجام بده، نهایت اون کارو میکنه، و مطمئنم اگر میخواسته چنین کاری کنه، جوری اونارو جاسازی میکرد که نه من و شما بلکه سگامون هم نتونن پیداشون کنن
فرمانده : از کجا اینقدر مطمئنی!
£ از اونجایی که بیشتر از یکساله پرونده اش زیر دستمه، و جزو خانوادمه. کای آدمیه که یا خطر نمیکنه، یا اگر هم بکنه تا اخرش میره و نمیذاره کسی جلوش رو بگیره. من اونو اینجوری شناختم، زمانی که برای ازدواج با خواهرم اومد، خواهرم چندین بار ردش کرد، اما بالاخره با هم ازدواج کردن و الان هم یه بچه دارن، دارم میگم اون کار کای نبوده، اگر بود اینقدر مرد هست که گردن بگیره
فرمانده : پس کار کی بوده! اینطور که مشخصه زیاد هم خرج کرده و منتظر موفقیتش بوده!
£ کار یه دشمن که از دوست نزدیک تره! کای به هر کسی اجازه نمیده تو کار های شرکتش دخالت کنه، اون فردی که اینکارو کرده از نزدیک ترین دوستان کای بوده، کسی که نزدیکیش رو حفظ کرده تا یه جا بهش ضربه بزنه.
فرمانده : حالا کای کجا رفته! درباره این چه فکری داری!
£ باید اول از اوضاع خونه اش مطلع بشم، اونا بهم راهو نشون میدن
فرمانده : همونطور که تا الان این پرونده رو به تو سپردم، الان هم بدون دخالت به خودت میسپرمش، ببینم افسر لی بعد از اون همه افسری که جا زدن چیکار میکنه
£ مطمئن باشید به نتایج خوب میرسم
پایان فلش بک
دکترش اومد و بهش سرم زد و علائمش رو چک کرد، تنها چیزی که براش گذاشت آرامبخش بود، گفت تا چند ساعت دیگه میخوابه، به نفعش هم هست چون اینجوری با حقیقت کمتری روبرو میشه و استرس کمتر بهش وارد میشه، دستش که تو دستم بود رو گذاشتم زیر پتو و پیشونیش رو میبوسم
از اتاق میرم بیرون که صدای گریه بک رو میشنوم. میرم سمت اتاقش، خدمتکاری که به شارون نزدیکه و اسمش ناراست بغلش کرده ولی گریه اش اروم نمیشه
£ مگه مشکلی داره! پس چرا اروم نمیشه؟!
نارا: نمیدونم، همیشه وقتی شارون بغلش میکرد و تکونش میداد اروم میشد ولی
الان مدت زیادیه که داره گریه میکنه
£ ببریمش پیش مادرش
نارا : اما شارون باید فعلا بخوابه!
£ وقتی بچش فقط با وجود خودش اروم میشه میخوای بذاری تا 2ساعت دیگه گریه کنه!
چیزی در جواب حرفم نمیگه، سمت اتاقی که شارون توشه میرم، میرم کنار تختش، وقتی صدای گریه میشنوه چشماش اروم باز میشن
£ شارون متاسفم بیدارت کردم ولی پسرت به وجودت نیاز داره، ارومش کن
اروم با دستش پتوش رو میزنه کنار و بهم علامت میده که بذارمش رو دستش
بعد از چند دقیقه کوتاه اروم میشه. همونجوری میذارم بمونن تا هر دوشون از وجود هم ارامش بگیرن
نارا: چی شد!
£ ارومش کرد، بذار پیش هم باشن، شارون الان نباید تنها باشه، باید حس کنه مسئولیت نگهداری از ینفر گردنشه.
نارا: باشه، بعد خودم بهشون سر میزنم، شما به بقیه کارا رسیدگی کنید
وقتی میرم پایین گوشیم زنگ میخوره
× کریس اوضاع بهم ریخته
£ میدونم
× پس خبرا بهت رسیده که اینقدر خونسردی!
£ اره، همرو فهمیدم
× کای با معاونش غیب شده، همون یارو دو کیونگسو، بعد از فرار از منطقه گمرک دیگه پیداشون نکردن
£ هنوز دارن دنبالشون میگردن
× چند تا افسر هم اومدن شرکت، دارن مدارک رو بررسی میکنن، فقط یچیزی، انگار ینفر اون روزای اخر مدارک رو دستکاری کرده که هر چی جرمه بیوفته گردن کای
£ چن الان حوصله بحث در این مورد رو ندارم، الان هر چی هم بگی خودم باید اون مدارک رو ببینم تا نظرم رو بگم، هر چیزی هم بنظرت مهم میاد و فکر میکنی باید بهم بگی یادداشت کن، هر وقت بهت گفتم برام بفرستی
× باشه، تا بعد
رو مبل میشینم و نفس عمیق میکشم تا ذهنم باز بشه، از امروز سختی کارم زیاد میشه و باید بدون توقف کار کنم و اطلاعات بدست بیارم
(جونگین)
به خونه ای که کیونگ آماده کرده بود رسیدیم، یه جایی وسط شهر و تو یه منطقه شلوغ، وقتی وارد میشم کتم رو در میارم و رو مبل دراز میکشم
& تو کمد لباس هس، حموم هم تو اتاقه، خسته ای بهتره اول یه دوس بگیری
با اینکه حرفاش برام مهم نبود ولی حقیقت رو میگفت، کارایی که گفت رو کردم، مدت زیادی زیر دوش وایسادم و به اتفاقات رخ داده فکر کردم، به یانگ، به کیونگ، به اشتباهات خودم و مهمتر از همه به شارون
اینکه الان فهمیده چی شده یا نه، چه حالی داره، دستم رو میکشم رو صورتم و تفس میکشم، سر رو زیر دوش میگیرم پایین و باز هم فکر میکنم
زمان از دستم در میره و وقتی به خودم میام که در حموم زده میشه
& کای! خوبی؟!
_ اره چطور
& چرا هی از من فاصله میگیری؟! تو که دیگه نمیتونی برگردی! فکر نمیکنی غیر از من دیگه کسی رو نداری؟
_ تو هیچکس من نیستی
& اها حتما باید بچه تو رو حامله بشم که باور کنی دوست دارم؟!
_ قصدت از این حرفت چی بود!
& کای، اون دختر قرار نبود همیشگی باشه، درسته من میگفتم حساسه ولی این قرارمون نبود که من حذف بشم!
_ نکنه میخواستی یه هفته در میون با تو و اون رابطه داشته باشم! کیونگ اون زن من بود، کسی بود که نسبت بهش تعهد داشتم، اما تو چی!
& قبل از اینکه اون بیاد بینمون هم اینارو میگفتی؟
_ اون موقع من خودم رو نشناخته بودم
& ولی من میشناختمت، حتی الان هم، میدونم هنوز دوسم داری
_ نه، من علاقه به تو رو از قلبم خارج کردم
& بخاطر اون! چشمات رو باز کن، ببین کی پیشته، کی داره کمکت میکنه، کی میتونه برات مفید باشه
با این حرفاش باعث شد بیشتر عصبی بشم و کنترلم رو از دست بدم و بلند جوابش رو بدم
_ لعنتیییی! کی باعث شده من اینجوری بشم، کی با من اینکارو کرد! تو چشمات رو باز کن، تو نتونستی من رو با علاقه و احساس بدست بیاری، مثل یه ترسو به دشمنم پناه بردی تا اون کمکت کنه! تو با خیانت منو داری نزدیک خودت میکنی، تو چشمات رو باز کن! اگر میخوای به این حرفا و کارات ادامه بدی میرم خودمو تحویل میدم تا همیشه افسوس اینو بخوری که چرا اینکارارو کردی، پس نذار به اون حد برسه، من شارونم رو از دست دادم، بچم رو از دست دادم، اینکه خودمم از دست برم مهم نیست. بازم میگم کاری نکن که هردومون پشیمون بشیم
حوله رو پرت میکنم رو تخت و بلند میشم میرم تو سالن.
خسته شدم، از همه چی، الان به حضور شارون نیاز دارم تا اروم بشم ولی نیست، پیشش نیستم، و حای ممکنه دیگه هم نخواهم بود...
تصمیم گرفتم به فکری که تو حموم کردم عمل کنم، انتقام. شاید کیونگ با نیت خوب این کارو کرده باشه هر چند در ظاهر اصلا خوب نیست ولی اون یانگ عوضی قصدش نابود کردن من بوده، حالا که باعث شد زندگی من خراب بشه لازمه زندگیش رو بگیرم
_ کیونگ بیا تو سالن
& چی میخوای بگی
_ میخوام برم سراغ یانگ
& که چیکار کنی؟
_ بکشمش
& دیونه شدی! اونو بکشی! اصلا میدونی چی میگی!
_ اره، میخوام ازش انتقام بگیرم
& کای میدونی چند تا محافظ داره! بعد هم میخوای به پرونده ات قتل هم اضافه کنی!
_ در هر صورت اگر گیر بیوفتم که اعدام میشم، پس میخوام حداقل جونمو بدون هیچ کاری از دست ندم!
& دیونه شدی،واقعا زده به سرت
_ اره، زده به سرم. تا فردا چند نفر مورد اعتماد و مسلح بیار تا کارمون رو انجام بدیم، بیرون کشوندن یانگ از خونه اش هم با تو، نمیدونم چه فکری میکنی ولی بلید از اون لونه زنبور بیرون بکشیش
& من به یه دیونه کمک نمیکنم
_ پس اگر قبل از اینکه یانگ بمیره خودم مردم، بدون همه این اتفاقات تقصیر تو بوده
& تو بیشتر از این دیونه نشو، باید نقشه بکشم، شاید فردا نشه
_ بیشتر از این نمیتونم وقت تلف کنم، مغزت رو به کار بنداز، میتونی
( کریس)
خونه تا شب اروم بود، مادر و پدر اومدن اینجا تا بتونن ارامشی برای شارون باشن، منم تونستم بالاخره با وجود خستگی ذهنیم رو کارم تمرکز کنم، باید بفهمم کای کجا رفته، هنوز از کشور خارج نشده، اینو مطمئنم، اینم مطمئم که قبل از رفتنش حتما کاری میکنه و کار یانگ رو بی جواب نمیذاره. فقط امیدوارم دیونگی نکنه
بیشتر از 4 ساعت شارون خواب بود و بالاخره بیدار شد
£ شارونااا، خوبی
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد، بعد هم نگاهش رو به بک داد که رو دستش خواب بود
£ تو بغل مامانش راحت خوابید
بازم چیزی نمیگه، مادرمون رو صدا زدم، شاید اون بتونه شارون رو از این وضعیت خارج کنه
اولش فقط کمکش کرد تا بشینه و بعد هم بغلش کرد و با موهاش بازی کرد
¥ کریس برو بیرون و درو هم ببند
به حرفش گوش دادم رفتم بیرون، بیشتر از نیم ساعت خبری ازشون نبود ولی بالاخره در اتاق باز شد و هر دوشون بیرون اومدن
¥ از غذای ظهر چیزی اضاف اومده؟
نارا: بله خانم
¥ براش یه مقدار گرم کن
نارا: امیدوارم فقط بخورن، چون ظهر هم هر چی خورده بودن بالا آوردن
¥ الان دیگه میخوره، نمیتونه نه بگه
به زور مادرمون یکم غذا خورد و بعد هم بجای اتاق اومد تو سالن نشست
- به پدر و مادرش... خبر دادین؟!
£ نه
- بهتره بهشون بگیم، اینکه از خودمون بشنون... بهتره تا از غریبه بشنون
£ باشه، فقط خودت نگو بهشون
- بگو نارا زنگ بزنه بگه
£ باشه
2 روز از اون ماجراها گذشته و هنوز خبری از جونگین به دستم نرسیده، نزدیکای ظهر بود که چند نفر غریبه وارد خونه شدن، برام عجیب بود، محافظ هایی که یکروز مانع از ورود من شدن امروز به این راحتی به این ادما اجازه ورود دادن
£ جین اینجا چخبره! چجوری بهشون اجازه ورود دادین؟
جین: اونا غریبه نیستن
£ میشناسیشون؟!
جین: اره، بعد خودت متوجه میشی
بعد از اون در دوباره باز شد و دو نفر اومدن داخل و جین به استقبالشون رفت
جین: خوش اومدید جناب پارک
# اومدن من باعث تعجب شده و خب چهره های جدید اینجا میبینم!
به من اشاره کرد
جین: ایشون برادر خانم هستن، لی کریس
سمتم اومد و دستش رو جلو اورد
# از اشناییتون خوشبختم، پارک هستم، پارک چانیول
( جونگین)
با اینکه یکم طول کشید ولی بالاخره روزی که انتظارش رو میکشیدم رسید، با یانگ تو یه پارک خارج از شهر قرار گذاشت، محافظ های کمی تونستیم جور کنیم ولی همین هم کافیه چون با یانگ شرط کرده که نباید لشکر کشی کنه. البته اون پیرمرد اینقدر جون دوسته که امکان نداره به چنین چیزی عمل کنه.
یکم از زودتر از زمان قرار میرسیم، محافظ ها با لباس عادی تو پارک منتظر بودن و فقط 3 نفر رو بعنوان محافظ واقعی با خودمون گذاشتیم
همونطور که انتظار داشتم یانگ با دو تا ماشین اومد، کلاهم رو روی سرم گذاشتم و لبه اش رو پایین دادم چهره ام مشخص نباشه و مثل بقیه محافظ ها باشم، اسلحم رو اماده کنم و از ماشین پیاده شدیم
یانگ: خب جناب دو، برای چی میخواستی منو اینجا ببینی؟ ما که دیگه با هم کاری نداریم؟!
& میخواستم برای آخرین بار ازتون یه خواهش کنم
یانگ : ااااه، خواهش قبلیتون به اندازه قبلی برام گرون تموم شد، میدونید اون مقداز جنس چقدر هزینه بردار بود!
& یجوری رفتار نکنید که انگار فقط من سود کردم
یانگ: همینکه اون کیم جونگین خودخواه از تخت سلطنتش پایین کشیده شد کافی بود، حاضر بودم بیشتر براش خرج کنم
& واقعا میخواید!
یانگ: منظورت چیه؟
& اینکه برای زمین زدنش بیشتر خرج کنید...
یانگ: همون مقدار کافی بود
لازم دونستم الان دیگه هویت خودمو مشخص کنم
_ ولی کافی نبود
و بالافاصله اسلحه ام که آماده بود رو سمتش میگیرم و دو بار پشت هم شلیک میکنم، ماشین سریع میاد پیشمون و هممون سریع سوار میشیم، لحظه اخر وقتی خواستم آخرین نفر سوار بشم یکیشون به کتفم تیر میزنه
به زور درو میبندم و فاصله میگیریم و بقیه محافظ هایی که لباس عادی داشتن به درگیری ادامه میدن
& کاااای، خوبی!
_ بنظر خودت خوبم!
& بهت گفتم جلقیه ضد...
_ لازم نبببوود
& بهت گفتم بذار یروز دیگه لعنتییییی، اونجوری نقشه بهتر میکشیدم، اون لعنتی تکون میخورد آخرین لحظه که دیدمش
_ اون میمیره
& کای بهتره نگهداریم، زخمت...
_ اگر میخوای گند بزنی به تمام کارام یبار دیگه بگو ماشینو نگهداره، ترجیح میدم خودمو پرت کنم بیرون تا بدست اونا کشته بشم
دیگه ساکت شد و چیزی نگفت، دستم رو گذاشته بودم رو زخمم، دردش غیر قابل تحمل بود
_ به شیوون زنگ بزن
& چرا اون
_ مرد اعتماد تر اون نمیشناسم، از اونا کسی که تعقیبمون نمیکنه؟
& بقیه محافظ ها سرگرمشون کردن، مطمئمی میشه به شیوون...
_ خودت بلدی تیغ جراحی دست بگیری و گلوله ای که تو بدنمه رو در بیاری
& باشه، باشه، بهش میگم بیاد
_ بگو همه وسایل جراحی با قرص های لازم رو بیاره
& باشه
چشمم رو میبندم و سرم رو تکیه میدم، خیسی خون رو تا گودی کمرم حس میکنم، حس بدی بهم دست میده
وقتی میرسیم یه لباس دیگه رو لباسم میپوشم تا همسایه ها مشکوک نشن، بعد از رسیدن به خونه بلافاصله میرم سمت کاناپه و میوفتم روش
& کای بهتره بری تو اتاق، بلند شو، کمکت میکنم
_ نمیخواد، نوز اینجا بیشتره، وقتی شیوون بیاد کارش راحت تر میشه
دردش به مرور داشت بیشتر میشد، تا حدی که نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و داد میزدم، مدتی بعد شیوون رو بالای سرم دیدم
شیوون: با خودت چیکار کردی!
_ این حرفا باشه واسه بعد، زودتر کارتو بکن
شیوون: من به مریضای قلدر بی حسی نمیزنماااا، مریض خوبی باش
صبرم تموم میشه و داد میزنم
_ لعنتیییی میفهمی درد دارمممم
شیوون: باشه باشه، وحشی نشو حالا. تمام چراغ ها رو روشن کنید، یکی هم بیاد کمکم، رو دست راستت دراز بکش، اگر هم میتونی بشین
& میشینه
_ چرا جای من جواب میدی!
& چون دوس دارم، الان هم هر کاری بخوام میکنم، حالا هم بشین
کمکم کردن بشینم و بعدش کیونگ اومد روبروم و یهو بغلم کرد و سرم رو گذاشت روی شونه اش
_ چه غلطی میکنی
& شروع کن
اون وسط به حرف تنها کسی که اهمیت داده نمیشد من بودم
اولش بهم بی حسی زد
شیوون: متاسفم ولی بی حسی که اوردم خیلی قوی نیست، نمیتونستم از داروهای اتاق عمل چیزی کش برم، داروخونه هم اینو بهم داد
_ تحمل میکنم
وقتی بی حس شدم کارش رو شروع کرد، اوایل چیز زیادی حس نمیکردم ولی وقتی به عمق گوشتم رسید درد رو حس میکردم
_ لعنتییییی، از اون بی حسی تو عمق بزن
به حرفم عمل کرد
شیوون: کای ببخشید ولی استفاده زیاد هم بده، میدونی که‌...
وقتی خواست گلوله رو در بیاره با تمام وجود حسش کردم و دست کیونگ رو محکم فشار میدادم، اونم منو به خودش فشار میداد و هر جا که دکتر میگفت خون ها رو پاک میکرد و کمکش میکرد، بالاخره گلوله رو در اورد و راحت شدم
شیوون: دستت رو مشت کن ببینم سالمی یا نه
_ اره سالمم، زود بخیه بزن، خسته شدم
وقتی کارش تموم شد از کیونگ جدا شدم و رفتیم سمت اتاق
یه مسکن خوردم و خوابیدم تا شاید بتونم اینجوری ذهنم رو از همه چی اروم کنم
وقتی بهوش اومدم شب شده بود، بدنم ضعف کرده بود، برام غذا آورد تا یکم انرژی بگیرم
_ خبری از یانگ نشد؟
& چرا،به زور تونستم بفهمم چون فقط خودشون و پلیسا در جریانن
_ نتیجه؟!
& تا وقتی رسوندنش بیمارستان زنده بوده ولی تا رسیدن تموم کرده، دیگه هم نتونستن برش گردونن
_ پس سوپرایزش رو ندید و از این دنیا رفت
& کای چرا کشتیش؟! اون کسی که باید ازش انتقام میگرفتی من بودم
_ برام دیگه اهمیت نداره گذشته چی شده، اتفاقیه که افتاده و منم دیگه نمیتونم کاری کنم، برام آینده مهمه، اینکه دیگه من پیش شارون و پسرم نیستم و چه خطراتی تهدیدشون خواهد کرد، اون براشون یه تهدید بزرگ به حساب میومد که باید همین الان جلوش رو میگرفتم تا بعدا پشیمون نشم
& هنوز هم تو فکر شارونی! تو وضعیت خودت رو ببین! کای به خودت اهمیت بده، چرا اینو نمیفهمی
_ تو چرا اینو نمیفهمی که خانواده ام از خودم مهمترن! اینو بفهم، و دیگه درباره اینکه برام مهم نباشن حرفی نزن
& اما...
_ کافیه، نه الان وقت بحثه نه من جونش رو دارم، بذار استراحت کنم
از رو تخت بلند شد و وقتی رسید به در با حرفم متوقف شد
_ هر خبری بهت رسید سریع بهم میگی، الان هم حتما اطلاع دادن من باعث مرگ اون شدم پس دستگیریم مهم تر میشه، زودتر یه فکری برای فرار بکن وگرنه اگر گیر بیوفتم حکمم بی شک اعدامه، تو که نمیخوای؟!
برمیگرده سمتم و با عصبانیتی که از چشماش فوران میکنه روبرو میشم
& یبار بهت گفتم، نگران این مورد نباش، ممنون میشم هر ساعت بهم یادآوری نکنی
بعد هم بهم پشت میکنه و از در خارج میشه
(شارون)
از وقتی این فرد وارد عمارت شده همه چیز عوض شده، جو سردی که از قبل حاکم بود الان سرد تر شده، تعداد محافظ ها دوباره زیاد شدن، حتی توی خونه هم میشه دیدشون، کریس هم با اومدن این فرد گیج شده
بالاخره بعد از چند دقيقه از اتاق کار جونگین که حتی منم اجازه ورود بهش رو نداشتم خارج شد و اومد تو سالن و رو به همه شروع به سخنرانی کرد
# میدونم خیلیاتون اولین باره که منو میبینید، من چانیولم، پارک چانیول، دوست قدیمی جونگین، وقتی شنیدم چه اتفاقی افتاده سریع خودم رو رسوندم، در حال حاضر امنیت شما ها وظیفه منه و ازتون میخوام با افراد من هم همکاری کنید.
بعد از تموم شدن حرفش میاد سمت من و اروم کنارم خم میشه
# من فقط و فقط بخاطر حفظ امنیت شما اینجام، جونگین این درخواست رو ازم داشت، هر زمان اتفاقی براش افتاد از شما محافظت کنم.
- چطور میتونم باورت کنم! تا حالا هیچ وقت ندیدمت، جونگین هم چیزی درباره ات نگفته بود، حالا هم که غیبش زده یهو پیدات شده و میگی به خواسته اونه!
# جین رو باید قبول داشته باشی! اون خوب منو میشناسه
- من فعلا به هیچکس اعتماد ندارم جز به خودم و بچم و برادرم
# جونگین میگفت اعتمادت رو سخت میشه بدست آورد! راه ناهمواری پیش رومونه
صاف می ایسته و سمت جین میره و باز هم اروم حرف زدناشون، دیگه دارم خسته میشم، بک رو محکم میگیرم تو بغلم و برمیگردم تو اتاق، حداقل اینجوری کمتر جلو چشمم رژه میرن.
در باز میشه و نارا میاد داخل
نارا: شارون باید یچیزی بهت بگم
- چیزی شده؟
نارا: چانیول...
- خب
نارا: اون راست میگه، چند بار دیدمش ولی خب شناختی ازش ندارم فقط همينقدر که جونگین بهش خیلی اعتماد داشت، حتی چند وقت پیش هم اومده بود دیدنش
- اینجااا!
نارا: اره
- پس چرا من ندیدمش!
نارا: دیروقت بود و خب انگار نمی‌خواست شما دو نفر با هم روبرو بشید، اینارو هم که بهت گفتم بخاطر اینه که بگم بهش اعتماد کن، اگر میگه از طرف جونگین اومده حتما راست میگه و خب شرایط الان هم خیلی امن نیست، جونگین نیست و
بقیه هم منتظر ضربه به تو هستن
- چطور! چرا به من؟
نارا: جونگین دشمن های زیادی داره، میدونن با شنیدن خبر اینکه بهت اسیب زدن ممکنه خودش رو نشون بده، بعد اون وقته که ضربه اصلی رو بهش میزنن، در واقع تو مثل یه تله هستی برای جونگین، نمیگم که ناراحت بشی، میگم که با حقیقت روبرو شی
- اما کریس که هست! اون میتونه مواظبم باشه
نارا: نه اون نمیتونه چون درباره دشمنای جونگین اطلاعات نداره، در ضمن اون نمیتونه هر روز کنارت باشه، حتی الان هم که تو خونه س میشنوم که هی بهش زنگ میزنن تا به اداره اش بره
- اما اون یه افسره، اونم میتونه مراقب اینجا باشه، همونطور که اون فرد محافظ آورده کریس هم میتونه
نارا: فکر نمیکنی استفاده از سرباز ها برای مصارف شخصی غیر قانونیه؟!
- ناراااا، چرا این چند روز عقلم درست کار نمیکنه!
نارا: چون نگرانی، هر روز هم بیشتر به خودت استرس وارد میکنی، اینجوری به جای اینکه اونا نابودت کنن خودت از پا در میای
- بعضی وقتها به خودم میگم کاش همه اینا خواب بود، کاش جونگین پیشم بود، کاش...
دیگه نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و گریم میگیره، میاد سمتم و بغلم میکنه
نارا: میدونم نگرانشی، ولی کاری از ما برنمیاد، اون دیونه باید از خودش مواظبت میکرد که اینجوری تو دام بقیه نیوفته
- امیدوارم کریس زودتر بفهمه ماجرا از چه قراره، دیگه طاقت دوریشو ندارم
نارا: داشت یادم میرفت، خانواده جونگین امشب میرسن، وقتی شنیدن چی شده خیلی سریع تصمیم گرفتن بیان
- ای کاش نمیومدن، دوباره تو خونه بحث و درگیری میشه
نارا: اونا درک میکنن همه چی رو
- امیدوارم جونگا نیاد
نارا: باهات موافقم
وقتی شب شد لباسام رو عوض کردم و یکم به خودم رسیدم، نمیخواستم جلوشون ضعیف جلوه کنم.
چند نفر با ماشین رفتن فرودگاه دنبالشون، وقتی اومدن تمام امیدم بر باد رفت، مادر و پدرش ناراحت و نگران و جونگا با چهره عصبانی از ماشین پیاده شدن.
برای احترام بهشون دم در، بیرون ایستاده بودم تا به داخل راهنماییشون کنم، مادر و پدرش بغلم کردن و باهام همدرد شدن ولی جونگا...
وقتی اومد سمتم با یه پوزخند همه چی شروع شد
« میبینم در نبود برادر عزیزم خیلی بهت خوش گذشته که اینجوری به خودت رسیدی
چیزی در جوابش نگفتم ولی مادرش به جای من جوابش رو داد
مادر ج: جونگا، حرفامون یادت رفته! اگر نیازه همین الان برات تکرار کنم
« اما مادر نگاش کنید، جوری لباس پوشیده و آرایش کرده که انگار هیچی نشده
مادر ج: اگر اون دختر با یه لباس عادی و چهره بدون ارایش به استقبالت میومد هم میگفتی اینقدر ارزش نداریم که به احترام ما یه لباس بهتر بپوشی و به صورتت یه رنگی بدی؟!
میخواست چیزی بگه ولی نتونست، میتونستم قشنگ اتش خشم رو از چشماش احساس کنم، از کنارم که می‌خواست رد بشه با عصبانیت بهم نگاه کرد و بعد هم
بهم تنه زد و از در رد شد، یه نفس صدادار کشیدم و چشمام بستم
# فک کنم علاوه بر کسانی که بیرونن در برابر داخلیا هم باید ازت مراقبت کنم
چشمام رو باز کردم و کنار ماشین دیدمش، آخرین بار تو خونه دیده بودمش، با یه نگاه مشکوک بهش خیره شدم که چجوری اومده بیرون و نفهمیدم
# اینجوری نگام نکن، رفته بودم بیرون بخاطر همین الان روبروتم، متوجه نبودنم نشدی
- چیزای مهمتری برای توجه هست، ترجیح میدم وقتم رو روی اونا بذارم
برمیگردم و وارد خونه میشم و درو پشت سرم میبندم. قبل از من سمت اتاق مهمان راهنماییشون کردن. میز رو چیدن و وقتی کارشون تموم شد و اومدن پایین همه سر جامون نشستیم، اوایلش حرفی زده نمیشد که بالاخره با حرف پدرش سکوت شکسته شد
پدر ج: خبر داری جونگین کجاس؟
- متاسفانه هیچکس ازش خبری نداره، همون روز غیب شده، علاوه بر پلیسا محافظ هاش هم دربه در دنبالشن
پدر ج: در این باره که براش پاپوش دوختن شکی نیست، فقط دوست دارم زودتر بفهمم کار کی بوده
- چطور میگید کار خودش نیست!
پدر ج: تو انگار همسرت رو نمیشناسی! جونگین هیچوقت کار خلاف نکرده، اون در واقع یه پزشکه که سلامتی مردم براش مهمه نه اینکه با اعتیاد سلامتیشون رو بگیره.
چیزی نگفتم و به حرفای پدرش فکر کردم، درست میگفت، شاید جونگین با اطرافیانش خشن و خشک برخورد میکرد ولی همیشه اینجوری نبود، اون فقط زمان هایی از کوره در میرفت که مشکلی پیش میومد و کسی خلاف قوانینش عمل میکرد.
- از قبل میدونستم جونگین بیگناهه، ولی الان ایمان دارم و مطمئنم هرگز چنین کاری نمیکنه...
خواهرش نذاشت حرفم تموم بشه
« برادر بیچاره من با کسی که بهش شک داشته زندگی میکرده، دلم به حالش میسوزه، دنیا باهاش سر لج داره
پدر ج: جونگا، انسان ها تو شرایط بحرانی که قرار میگیرن نمیتونن درست فکر کنن و ممکنه به نتایج اشتباه هم برسن
« ولی این دیگه خیلیه که همسرت بهت اعتماد نداشته باشه، کسی که باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، شبت رو باهاش صبح میکنی و ازش یه بچه داری! فکر نمیکنید شمایید که دارید خیلی سر سری به قضایا نگاه میکنید
پدر ج: الان هممون استرس جونگینو داریم، اینکه کجاست، حالش چطوره، تو چه وضعیتیه، ولی بدون از همه بدتر شارونه، چون جونگین تنها تکیه گاه اونه
مادر ج: درسته، جونگین مرد اونه، پدر بچشه، فکر نمیکنی نگرانی اون بیشتر از توئه! درسته تو خواهرشی ولی...
« باشه باشه، کافیه!
و بعدش هم از پای میز بلند میشه و میره سمت اتاق
مادر ج: شارون به دل نگیر، اون الان بیشتر همیشه عصبیه و استرس داره و رو
اخلاقش تاثیر گذاشته
- نه مادر، من به حرفای جونگا عادت کردم، البته گاهی هم حرفاش بی منطق نیستن
مادر ج: نمیخوام حرفای جونگا دردی بشه روی دردای دیگه ات، لطفا به دل نگیر و فراموششون کن
- حتما اینکارو میکنم
بعد از اون باز هم سکوت حکمفرما شد، سکوتی که خفه کننده بود، ترجیح میدادم با جونگا بحث کنم تا سرگرم بشم و کمتر تو افکارم غرق بشم
امروز دیگه حالم خیلی بهتر بود و نارا بهم اجازه داد خودم به بک شیر بدم، تمام مدتی که داشت از سینه ام تغذیه میکرد چشماش باز بود و بهم خیره شده بود، انگار با نگاهش داشت میپرسید پدرم کجاس، چند بار میارمش بالا و محکم بوسش میکنم
نارا: اینقدر اون بچرو اذیت نکن، بذار با خیال راحت شیرشو بخوره
- بهم خیره شده، نمیتونم جلو خودمو بگیرم
وقتی تا کردن لباسای بک رو تموم کرد اومد کنارم رو تخت نشست و دستش رو گذاشت رو کمرم
نارا: همه چیز درست میشه، اون جونگین دیونه و سرکش هم برمیگرده و تو میمونی و یه همر پشیمونی که چرا اینقدر به خودت استرس وارد کردی
- نارا دست خودم نیست، یهو میرم تو فکرش، شبا هم وقتی خوابم ناخوداگاه میرم سمت جاش روی تخت و به امید بودنش دستم رو بلند میکنم و میخوام بذارم رو بدنش که روی ملافه سرد فرود میاد، وقتی بیدار میشم حقیقت کوبیده میشه تو صورتم که نیستش
بغضم رو که تمام مدت نگه داشته بودم میترکه و اشکم اروم رو صورتم میریزه
نارا چیزی نمیگه و فقط از کنار بغلم میکنه، چند ثانیه بعد متوجه میشم بک دیگه شیر نمیخوره، با تعجب بهش نگاه میکنم که میبینم صورتش رو سمت پنجره برگردونده
- چرا اینقدر زود ولم کرد! باید میخورد تا خوابش ببره
نگرانیم نسبت به بک باعث شد از فکر جونگین بیام بیرون و گریه ام بند بیاد
نارا: اره، خیلی زود بود، دوباره امتحان کن
چند بار سعی کردم ولی دیگه سینه ام رو نگرفت بجاش شروع کرد به گریه کردن
- نارا اونکه تا الان خوب بود، بچم... چش شده
فکر می‌کردیم گریه اش بخاطر اینه که می‌خواستیم مجبورش کنیم ولی چند دقیقه ادامه داشت و بند نمیومد، بدجور نگرانم کرده بود، وقتی نارا داشت رو بدنش دست میکشید وقتی دستش به شکمش خورد گریه اش بیشتر شد
- نارا، بکم یه چیزیش شده، معده اش...
نارا: اره فهمیدم، بهتره ببریمش بیمارستان، شاید چیزی خورده باشه
- اما اونکه همه اش تو بغل بوده
نارا: نمیدونم، فقط میدونم تا این بچه هلاک نشده باید ببریمش
نارا از اتاق میره بیرون و چند دقیقه بعد در باز میشه
- نارا بیا بک رو بگیر، میخوام لباس عوض کنم میترسم بذارمش رو تخت
# منم، نارا بهم گفت بیام
وقتی میبینم پارک اومده خودم رو جمع و جور میکنم، صدای قدماش رو میشنوم که داره نزدیکم میشه ولی یک لحظه به خودم که میام متوجه لباسم میشم که جلوش کاملا بازه
- نزدیکتر نیاید
# اخه چرا!
- لباسم... مناسب نیست
# پشتتون رو به من کنید، چشمم رو میبندم و بک رو بهم بدید وقتی گفتید بازش میکنم
همونکاری که گفت رو کردم، بالاخره دستام ازاد شدن و بلند شدم تا سمت پرو برم
وقتی برگشتم دیدم تو بغلش داره تکونش میده و باهاش حرف میزنه و بک هم یکم اروم شده
- مرسی ارومش کردید، نتونستم...
# بهتره زودتر بریم تا ببینیم مشکلش چیه.
وقتی رسیدیم بلافاصله سمت بخش نوزادا راهنماییمون کردن، وقتی دکتر اومد ازم چند تا سوال پرسید و بعد هم از اتاق بیرونمون کردن. رو صندلی نشستیم، دوباره استرس گرفته بودم و کنار ناخونم رو میکندم، خودم متوجه نمی‌شدم دلی یهو دستی روی دستم حس کردم، وقتی سرم رو بلند کردم باهاش مواجه شدم
# نکن، به خودت اسیب نزن، حالش خوب میشه، نگران کی هستی!
- اگر جای من بودی چیکار میکردی!
# سعی میکردم ارامشم رو حفظ کنم و صبر کنم، چوم با نگرانی و استرس من نه بچه ام خوب میشه نه همسرم که یه مجرم فراریه جرمش از بین میره و به خونه برمیگرده.
و باز هم بهم یادآوری شد که چه اتفاقی افتاده...

















Forgotten love Where stories live. Discover now