❇️Part 16❇️

155 20 5
                                    

شب رو به تنهایی تو اتاق سر کردم، خوب میدونه که من از تاریکی بدم میاد و تنهایی نمیتونم راحت بخوابم، با اینحال تنهام گذاشت

صبح زود صداش اومد که داشت با نارا بحث میکرد

نارا: جونگین لجبازی نکن

_ اگر اتفاق بدی برای من می افتاد باز هم از اون طرفداری میکردی؟!

نارا: تو باید درکش کنی، نباید که چیزی رو بهش تحمیل کنی!

_ اون بیشتر از سه هفته ست که نمیذاره من بهش دست بزنم! فقط بهونه میاره

نارا: این حرفو نزن

_ من کار های زیادی دارم، حرف من همونه، تا اطلاع ثانوی شارون تو خونه میمونه

نارا: اما

متوجه شدم که حرف نارا ناتموم موند و صدای بلند در ورودی شنیده شد، واقعا گیج شدم، نمیدونم باید چیکار کنم، از طرفی نمیخوام رابطه ام باهاش سرد بشه و باید حقیقت رو بهش بگم، از طرفی هم نمیخوام الکی امیدوارش کنم، ممکنه حامله نباشم!

سر جام نشستم، نگاهم به در بود که نارا اومد تو

نارا: باهاش حرف زدم ...

- شنیدم

نارا: چقدرشو؟!

- همشو

نارا: ناراحت نباش، چند روز بگذره یادش میره، من اونو میشناسم

- اما منم تو این مدت خوب شناختمش، دارم فکر میکنم تو انتخاب اشتباه کردم

نارا: این حرفو نزن، تو از شرایطش خبر نداری

- اون حتی نمیذاره چیزی براش توضیح بدی وقتی عصبانیه، اروم و از خود گذشته بود ولی الان می فهمم اینطور نیست، کاملا برعکس

نارا: اینم قبول کن تو کار وحشتناکی کردی! ممکنه بدنش آسیب بدی ببینه

- اگر بچه من از بین میرفت خوب بود؟!

نارا: باید بهش توضیح میدادی

- مطمئن نبودم، وگرنه بهش میگفتم، چون میدونم خیلی مشتاق

نارا: پس نباید دیگه ازش دلگیر باشی، تو باید همه چیزو به همسرت بگی، این از وظایفته

- از وظایف من امید الکی دادن نیست، من میخواستم شوق و ذوق واقعی رو تو چشماش ببینم

نارا: حالا که نتونستی طبق برنامه ات پیش بری

- چیکار کنیم؟! اونکه گفته نمیتونم برم بیرون

نارا: فکرشو کرده بودم، با سولنان میبریمت

- اما اگر بفهمه؟!

نارا: حواسم هست کسی چیزی نگه، تا عصر هم که نمیاد، کار ما هم نهایتا ۲ ساعت طول بکشه، حالا هم پاشو کاراتو انجام بده، تا برات صبحانه بیارم، باید حواسم به خورد و خوراکت باشه تا این پسره احمق سر عقل میاد

Forgotten love Where stories live. Discover now