❇️Part 8❇️

155 15 0
                                    

شب حدودای ساعت ۱۰ رسیدیم خونه، واقعا خسته شده بودیم

با ماشین وارد پارکینگ تو حیاط شدیم، درو برام باز کرد، پیاده که شدم رفتیم سمت در پارکینگ، حیاط قشنگی داشت، خیلی معلوم نبود ولی خب تو همون تاریکی هم مشخص بود حیاط سرسبزیه، من عاشق گل و گیاهم

_ فردا صبح باید کل اطراف خونه رو نگاه کنی، از پدرت درباره سلیقه ات پرسیدم و طبق اونا این خونه رو درست کردم

- مشتاق شدم حتما ببینم

_ بهتره بری تو، هوا سرده و لباست مناسب نیست

- پس تو کی میای؟

_ یکاری دارم انجام بدم زود میام، تو خونه خدمتکارا هستن به اتاقمون راهنماییت میکنن

- باشه ولی زود بیا

رفتم سمت ورودی خونه، ساختمان قشنگی داره، درو برام باز کردن، وارد که شدم دیدم یه ردیف خدمه منتظر من ایستادن و بلافاصله بعد از ورودم بهم خوشامد گفتم و رو سرم گل ریختن

- نیازی به این کارا نبود، براتون زحمت داشت

خدمه: خدمت به شما وظیفه ماست

داشتن منو به به اتاق راهنمایی میکردن که یه عکس نظرمو جلب کرد

عکس جونگین بود، ولی این عکس با شخصیتی که من ازش شناخت دارم خیلی متفاوته، این عکس بی پروا و بی رحمه

حس بدی رو بهم منتقل میکنه

به عکس نزدیک میشم و دستم رو میذارم 

روش

- امیدوارم جونگین من مثل تو نباشه، تو بی رحمی، ولی اون مهربونه، تو بهم دروغ میگی ولی اون نه، پس تو رو باور نمیکنم

به راهم ادامه میدم، خونه فوق العاده ایه، جونگین واقعا براش زحمت کشیده و خوب خرج کرده




از پله ها رفتم بالا، اتاق های زیادی داره، در یکی از اتاقا رو برام باز میکنن

خدمتکار: اینجا اتاق شماست خانم

- ممنون، میتونی بری

درو بستم، رفتم سمت تراس، درو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه، جونگین رو دیدم که داره با تلفنش حرف میزنه، درو بستم و پرده رو کشیدم، یه در دیگه تو اتاق بود، جونگین بهم گفته بود تو اتاقمون یه اتاق دیگه هم واسه لباسا هست، درش رو باز کردم، لباسای زیادی توی طبقه بندی ها و چوب لباسی هاش بود البته بیشتر مردونه، قسمت زنونه اش لباسای کمتری بود چون قراره با هم بریم خرید و لباس های جدید بگیرم

در اتاق میزنن

- بیا تو

خدمتکار: خانم این چمدون رو یه آقایی بنام کریس آوردن گفتن بدیم به شما

Forgotten love Место, где живут истории. Откройте их для себя