❇️Part 10❇️

181 23 0
                                    

طبق معمول صبح زود بیدار شدم، شارون هنوز خواب بود، دمای بدنش رو چک کردم، دیشب بعد از اون ماجرا وقتی میخواست بخوابه بدنش داغ کرده بود، الان دمای طبیعی داره، رنگ پوستش هم نرمال شده.

به خدمتکار ها گفتم فعلا نیان، خودم صبحانه رو حاضر میکنم، امروز خونه میمونم چون کار خاصی شرکت ندارم

اول رفتم سمت اتاق کارم

& به به بالاخره یادت اومد یه دوست و شریکی هم داری!

_ حوصله شوخی ندارم، خبر جدید چی داری؟

& کریس بدجور افتاده دنبال یه پرونده، انگار پرونده قاچاق آنسان یانگ رو کنار گذاشته

_ عجب احمقیه، انگار خودم باید برم بگم که اون یانگ پیر چه نقشه هایی داشته و چه غلطا که نمیکنه

& کای تو هم قبلا باهاش شریک بودی، الان هم دوباره باهاش وارد شراکت شدی، البته میدونم تو قسمت قاچاق نیست ولی خب باز هم شریک هم هستین

_ بخاطر همین دستم بسته است و نمیتونم اطلاعاتی که ازش دارم رو لو بدم

& فعلا رو شرکت خودمون باید زوم کنیم، چینیا محموله جدید میخوان، چی باید بهشون بگم؟

_ این سری چی میخوان؟ 

& باز هم مواد، باز هم مثل قبل=_=

_ این چه اشتباهی بود که من کردم!

& پیشنهاد خودت بود، از چاله در اومدیم افتادیم تو چاه، اگر کارکنات بفهمن چه چیزایی قاچاق میکنی خودشون میرن اطلاعاتت رو تحویل NNS میدن

_ ای کاش میشد دیگه تکرارش نکنم، ولی تو متاسفانه تو مخمصه ای گیر افتادیم

& پس بهتره همونطوری زیر آبی ردشون کنیم

_ چاره ای جز این نداریم

& چخبر از شارون؟ از اخلاق قشنگت بگو

_ دیروز ناراحتش کردم

& واااای بهت گفتم بذار یه مدت بگذره بعد خود لعنتیت رو نشون بده، اون دختر حساسههه، اینو بفهمم

_ ناخواسته بود، بی اجازه اومد تو اتاق کار منم از کوره در رفتم

& کای مواظبش باش، لطفا، اون حق داره تو زندگی خوشبخت بشه، ولی تو جلوش رو گرفتی، پس حداقل خودت خوشبختش کن

_ تمام تلاشم رو میکنم، دیگه باید برم، امروز کارهای زیادی دارم

& باشه پس فعلا

یه سری از قراداد ها و بارنامه ها رو چک کردم، مدتی گذشت، ساعت ۹ شد، چقدر زود گذشت

رفتم پایین، میز صبحانه رو آماده کردم

تو اتاق رفتم، هنوز خواب بود، رو تخت نشستم، یکم با موهاش بازی کردم تا شاید بیدار بشه، تاثیری نداشت

Forgotten love Where stories live. Discover now