❇️Part 22❇️

133 18 4
                                    

(شارون)

الان دیگه نزدیک ۶ ماهم شده، شکمم یکم اومده جلو و دیگه کاملا مشخصه که حامله ام، نسبت به بقیه زنای حامله که میان پیش دکتر شکمم از همشون کوچیکتره.

اوایل نگران بودیم که به خوبی رشد نکنه ولی بعد از چند تا آزمایش فهمیدیم کاملا سالمه و بطور طبیعی رشد میکنه.

چند روزه جونگین مجبور میشه خلاف میل قلبیش بره شرکت چون دوست داره همه اش پیشم باشه و خب خودمم عادت کردم، اینکه هر روز با هم بیدار بشیم، با هم صبحانه بخوریم و ...

ولی چه میشه کرد، باید علاوه بر من مواظب شرکت هم باشه.

چند روزی میشه حس میکنم تو شکمم یهو یه چیزی حرکت میکنه، خیلی کوتاه، نمیتونم اسمش رو بذارم لگد زدن ولی خب همین هم فعلا برام کافیه.

دکترم یه سری ورزش بهم گفته که چند بار در هفته باید انجام بدم تا ماه های آخر کمتر بدنم درد بگیره.

هدفون رو میذارم رو گوشم و شروع میکنم به انجام دادنشون.

به حرکت نشسته که رسیدم رو زمین نشستم، کاملا تو حس بودم و چشمام رو بسته بودم که یهو حس کردم یه جفت لب رو گونه ام نشست، لبخند زدم و هدفون رو برداشتم بدون اینکه صورتم رو ازش جدا کنم، بعدش صورتش رو گرفتم تو دستام و برگشتم سمتش و لباش رو محکم بوسیدم.

- به خونه خوش اومدی

_ حالتون خوبه؟!

- اوهوم، هر دومون خوبیم.

_ یه خبر برات دارم.

- چی؟!

_ اول اینو بگو، حوصلت تو خونه سر نمیره؟!

- چرا اتفاقا، از وقتی حامله شدم خیلی کم میرم بیرون و انگار تو خونه زندانی شدم، تو هم که جدیدا کارات زیاد شدن.

_ میدونم، متاسفانم.

- خب خبرت چیه؟!

_ من تازه خبر بارداری تو رو به مادرم گفتم.

- یاااااا، چطور میتونی الان بهشون بگی! پس بگو چرا هر وقت زنگ میزنن درباره اش ازم نمیپرسن، فکر میکردم براشون بی اهمیتم.

_ نه همه اش تقصیر منه، من چیزی بهشون نگفته بودم.

- خب واکنششون چی بود؟! 

_ خیلی خوشحال شدن و ناراحت.

- چرا ناراحت؟!

_ چون دیر بهشون گفتم.

- منم بودم ناراحت میشدم، به معنای واقعی بهشون بی توجهی کردی.

_ آره خیلی خجالت کشیدم و پشیمون شدم.

- خب میخواستی یه خبر بهم بدی!

_ بعد از اینکه به مادرم این خبرو دادم گفت باید بریم پیششون.

Forgotten love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora