❇️Part 7❇️

164 15 5
                                    

بالاخره روز عروسی فرا رسید

از صبح زود همه در تکاپو بودن، امروز با یه شوق خاصی از خواب بیدار شدم

فکر کنم بدنم میدونه امروز چه روز مهمیه

- صبح بخیر مامان

¥ صبح بخیر عزیزکم

رفتم سمتش و بغلش کردم، یه آغوش مادر فرزندی، واسه کم کردن استرس

¥ باورم نمیشه اینقدر زود روز عروسیت رسید

- خودمم همینطورم وای نمیدونی مامان چه ذوقی دارم

¥ درکت میکنم، خودمم همینطور بودم، کاملا عادیه

یکم دیگه هم با هم حرف زدیم و صبحانه خوردیم

¥ سولار زنگ زد گفت خودش میبرتت آرایشگاه

- کی میاد؟

¥ دیگه باید برسه

- پس من برم وسایلم رو آماده کنم

¥ کمک نمیخوای؟

- اگر نیاز داشتم صدات میکنم

رفتم تو اتاقم، هر چیزی که بنظرم مهم و نیاز بود رو برداشتم، قراره لباس عروس رو بفرستن آرایشگاه، مطمئنم وقتی جونگین منو ببینه نتونه هیچ واکنشی نشون بدهB-)

زنگ خونه به صدا در اومد، حتما سولار اومده

همون طور که حدس میزدم، صداش از پایین میاد، اون از من بیشتر ذوق زده ست

+ عروسمون کووووو؟

- وای سولار اول صبی اینقدر داد و بیداد نکن

+ اههههه چه عروس بد اخلاقی داریماااا

- خودت بد اخلاقی، بجای این حرفا بیا بهم کمک کن

+ چشممممم، شما جون بخوااااااا

- دیونه

وسایل رو جمع کردیم و آماده شدیم، با چند تا پلاستیک سوار ماشین شدیم و بسمت آرایشگاه رفتیم

+ آخه من نمیدونم این دوماد بیچاره چه گناهی کرده که نباید زودتر عروسش رو ببینه؟

- فوضولیش به تو نیومده فوضول خانممم

+ البته از لحظه به لحظه آن عکس میگیرم براش میفرستم

- چنین کاری نمیکنی!

+ خواهی دید

- تو هم خواهی دید

رسیدیم، وارد آرایشگاه شدیم، وسایل رو بهشون دادیم، برای آرایش آماده شدم

آرایشگر: چرا نمیخوای به رنگ موهات تنوع بدی؟ شب عروسیته

- ممکنه رنگش رو که عوض کنم بهم نیاد و بد بشم

+ شاید هم آقا داماد دوس دارن رنگ موهات اینجوری باشه

- یاااااا سولار!

Forgotten love Место, где живут истории. Откройте их для себя