(چانیول)
بعد از اینکه کارهای لازم رو انجام دادن بک رو بردن بخش نوزادان، باهاشون رفتیم
دکتر: برام تعجبه چرا به نوزاد به این سن چنین غذایی داده شده!
# دکتر، اونکه هنوز غذا نمیخوره، چطور میگید که...
دکتر: شما که پدرشید باید مواظب بچتون باشید که چنین اتفاقاتی نیوفته
با گفتن اینکه من پدرشم حس عجیبی بهم دست داد
# پدرش نیستم، این خانم مادرشه
دکتر: برای من مهم نیس، مهم اینه به این بچه غذا داده شده که واسش فوق العاده سنگین بوده، گوشت خوردن تو این سن کم!
- اما من... فقط بهش شیر میدم... یعنی...
دکتر: پس غذایی که از معده اش در اوردیم چیه! این غذا چند ساعت تو شکمش بوده و اذیتش میکرده، عجیبه اینقدر دیر متوجه شدید، چند بار امروز بهش شیر دادید؟ چه زمان هایی؟!
- طبق برنامه هر روزش بود فقط عصر زودتر بهش دادم چون کار مهمی داشتم، همین نیم ساعت پیش هم بهش شیر میدادم که یهو دیگه نخورد و زد زیر گریه، بعد که به شکمش دست زدیم بیشتر اذیت شد
دکتر: غذا اذیتش میکرده ولی چیزی نگفته، بعد که شیر خورده بدتر شده و بروز داده، فقط عجیبه چرا قبلش چیزی نمیگفته
- بک بچه ارومیه، خیلی کم از مشکلاتش باخبرمون میکنه
دکتر: اروم بودن بیش از حد به ضرره، در هر صورت ما شکم این بچه رو شست و شو دادیم و متوجه شدیم که بهش غذای میکس شده داده شده، که حاوی مقدار زیادی گوشت و سبزیجات بوده که برای معده اش غیر قابل هضمه
- امکان نداره، اون بیشتر روز پیش من بود فقط وقتی میخواستم...
# وقتی میخواستی چی؟!
- میخواستم حموم کنم... سپردمش به یکی از خدمتکار ها
# میشناختیش!
- اره، ولی خیلی وقت نیست که اومده
وقتی اتفاقات رو کنار هم چیدم فهمیدم یکی از عمد اینکارو کرده، یکی که هیچ رحمی نداره و به یه نوزاد میخواد اسیب بزنه، این دختر و بچه اش دیگه اونجا در امان نیستن! باید زودتر دست به کار بشم.
بیشتر از یکساعت منتظر بودیم تا سرمش تموم بشه، شارون حسابی خسته بود و چشماش التماس میکردن لحظه ای بهشون مرخصی بده ولی اون تمام مدت به پسر خوابیده اش روی تخت خیره بود و دستش رو اروم نوازش میکرد
- چطور تونسته!
# کی؟!
- چنین بلایی سر پسرم بیاره!
بعد از تموم شدن جمله اش راه اشکش به گونه اش باز شد
# باید قوی باشی
- نیستم
# باید بشی، تو این شرایط تو تنها نیستی، پسرت هم هست، بهت نیاز داره، مثل چنین روزی، به خاطر اونم که شده باید قوی بشی
- میدونست ضعیفم و تنهام گذاشت...
چیزی در جواب حرفش نتونستم بگم
- میدونست و...
# جونگین اون کارو نکرده، فقط بدشانسی آورده و تو چاهی افتاده که براش کندن، با شناختی هم که من ازش دارم میتونه خودشو از اون چاه بیرون بکشه ولی یکم طول میکشه
- دلم براش تنگ شده! اگر بود هیچکس جرئت نمیکرد چنین کاری با بچمون بکنه
# حالا که اون نیست، تو قوی باش. تو اون کسی باش که بقیه ازش میترسن و نمیذاره کسی به بچه اش چپ نگاه کنه
چیزی نگفت و خیره به بک آروم اشک ریخت. چند دقيقه بعد سرمش تموم شد. سوار ماشين شدیم و سمت خونه حرکت کردیم. نگاهم بهش بود. اولش فقط به بیرون خیره بود ولی چشماش دیگه باهاش یاری نکردن و مدتی بعد وقتی دوباره نگاش کردم خواب بود، سرعت ماشین رو کم کردم تا خوابش عمیق تر بشه. نگاهم به بک هم بود که یهو بیدار نشه ولی اونم مثل مامانش تو خواب عمیقی گم شده بود.
وقتی رسیدیم خیلی آروم پیاده شدم و بک رو به نارا دادم تا ببرتش تو خونه، در سمت شارون رو باز کردم، هنوز خواب بود و سرش کج شده بود. خم شدم و کمربندش رو باز کردم و اروم دستم رو زیر زانوها و کمرش بردم و بلندش کردم، به چشماش نگاه کردم که بیدار نشده باشه
جین: قربان بذارید من...
# لازم نیست، برو در رو باز کن
با لحن اروم اما محکمی گفتم، نمیخواستم تو نبود جونگین مرد دیگه ای بهش نزدیک بشه و دست بزنه، به هیچکس اعتماد نداشتم، البته اینم میدونم که خودش خیلی حساسه و بفهمه من بغلش کردم ناراحت میشه
رفتم تو اتاق و وقتی خواستم بذارمش رو تخت خدمتکارش مانعم شد
نارا: لطفا اون سمت بذاریدش
# مگه فرقی داره
نارا: شبا تو خواب به اینطرف غلت میزنه، ممکنه طبق عادت همینکارو کنه و از تخت بیوفته
بردمش اون سمت و آروم گذاشتمش رو تخت، پتو رو باز کردم و کشیدم روش، خوبه که هنوز خوابه.
# بک رو ببرید پیش خودتون
نارا : اما ممکنه شب شارون بیدار بشه و با نبودنش بترسه
# الان خوابش بخاطر خستگیش سنگین شده، اگر بک مشکلی پیدا کنه بیدار نمیشه، ترسیدن از نبودش بهتر از اذیت شدنشه، همینکارو کنید
به حرفم عمل میکنه و بک رو با خودش میبره، فردا باید کسی که اینکارو باهاش کرده پیدا کنیم و به سزای اعمالش برسونیم.
به اتاق کار کای میرم، اتاقی که الان مال من شده و با وکیلم تماس میگیرم
وکیل: چی شده جناب پارک یاد من افتاده!
# تعطیلات تمومه، تا اخر هفته خودت رو برسون سئول
وکیل: اما امروز که چهارشنبه ست...
# و این یعنی تا دو روز دیگه باید روی صندلی روبرو من بشینی
وکیل: منتظرم باشید، خودم رو میرسونم.
میدونه فقط مواقع اضطراری بهش زنگ میزنم و اونم درک میکنه و سریع خودش رو میرسونه.
خستگی هم بالاخره به چشمای من حمله کرد و غالب شد، روی کاناپه ای که قراره یه مدت تختم باشه دراز میکشم و خیلی سریع به خواب میرم.
(شارون)
با تابیدن نور خورشید به چشمام بیدار میشم، اولش یکم گیجم که کجام چون آخرین بار یادمه سوار ماشین شدم و دیگه چیزی یادم نمیاد ولی الان تو اتاق خودمم و رو تختم! این یعنی یکی منو اورده بالا! بلند میشم و میشینم که در باز میشه و نارا میاد داخل
نارا: به موقع بیدار شدی، بک یکم بی قراره
میاد پیشم و بک رو میذاره تو بغلم
نارا: چانیول بهم گفت چی شده، اسم اون دختر چی بود؟
- من چجوری اومدم اینجا؟!
نارا: چی!
- دیشب، کی منو از ماشین تا اینجا اورده؟
نارا: خب میدونی... دیشب تو خواب بودی و خب کسی نمیخواست از اون خواب شیرین بیدارت کنه... بخاطر همین
- فقط... بگو... کی
نارا: پارک چانیول
نفس عمیق میکشم و چشمام رو میبندم
- چطور تونسته بدون اجازه بهم دست بزنه، از همه بدتر! بغلم کرده! هوووف
نارا: شارون اون پسر مواظبته! نباید ازش چیزی به دل بگیری
- نارا تو میدونی من بدم میاد کسی بهم دست بزنه اون وقت اون... اون...
نارا: درکش کن شارون، تو بهش مدیونی!
- نیستم! مگه چیکار کرده که مدیونشم!
نارا: فقط کافیه که چشمات رو باز کنی و ببینی از همه جهت میخوان بهت ضربه بزنن و اون ادم در برابر اونا ازت مواظبت میکنه، فکر نمیکردم اینجوری جواب خوبی هاش رو بدی! فکراتو عوض کن وگرنه اونا تو رو عوض میکنن
برمیگرده و از اتاق خارج میشه، هیچ نمیدونم و درک نمیکنم که چرا باید الان که دیگه جونگین نیست بهم ضربه بزنن، اون موقع میتونستن با تهدید من چیزی بدست بیارن ولی الان...
از طرفی هم حرف نارا باعث شد به رفتار این مدتم فکر کنم، درسته زود رنج شدم و حساس، اما چرا فقط درکم نمیکنن! کسی که تنهاس نمیتونه به کسی اعتماد کنه...
بک رو محکم به خودم میچسبونم و چشمام رو میبندم، شاید از نگرانیم کم کنه...
نیم ساعت بعد نارا با یه سینی میاد تو اتاق، سمتش برمیگردم و نگاش میکنم
نارا: اینجوری نگام نکن! از حرفام پشیمون نیستم فقط چون خانواده کیم زود بیدار شدن صبحونه اشون رو خوردن و فقط تو موندی، بهتره همینجا بخوری
- ممنون
میخواد اتاقو ترک کنه که صداش میزنم و سر جاش می ایسته
- از دستم ناراحتی؟!
نارا: با حرفات منو ناراحت نکردی ولی یکی رو بدجور رنجوندی
- میدونی که من جز جونگین به کسی متکی نبودم، حال این روزامم اصلا خوب
نیست بخاطر همین...
نارا: منم بخاطر وضعیت اون حرفو زدم، چون میدونم نیاز داری به یکی متکی باشی و بهش اعتماد کنی. چان رو خیلی خوب نمیشناسم، ولی میدونم چندین ساله با جونگین دوسته، مثل برادرن، اینکه اون الان اینجاس حتما دلیل داره و اونم تویی. مطمئن باش جونگین خودش اونو فرستاده چون مثل چشماش بهش اعتماد داره، پس تو هم باید بهش اعتماد کنی چون بخاطر تو اینجاس، اینقدر هم بیکار نیست که بخواد همینطوری بیاد
سرم رو ميندازم پایین و چیزی نمیگم
نارا: اینارو نگفتم که دلخور بشی، گفتم بدونی که چرا اون پسر الان اینجاس
بدون حرفی از اتاق میره بیرون
چند روزی گذشته، خانواده جونگین هنوز اینجان و پدرش دنبال اینه که بفهمه کی براش پاپوش درست کرده، کریس هم چند وقته کمتر میاد اینجا، بیشتر اداره اس، روز به روز دارم تنها تر میشم، امنیتم براشون خیلی مهمه، روز بعد از اینکه بک رو از بیمارستان اوردیم خونه دنبال اون خدمتکار گشتیم ولی انگار غیب شده بود، بقیه هم میگفتن مدت کمی اینجا بوده، انگار ماموریت داشته به یکی اسیب برسونه و بعدش هم بره...
حسای عجیبم یه طرف، زخم زبونای جونگا هم یه طرف، امکان نداره منو ببینه و چیزی نگه، ولی خب دیگه بهشون عادت کردم و هر وقت شروع به صحبت میکنه صبر میکنم حرفش تموم بشه و بعد با یه لبخند ملایم از کنارش رد میشم، نمیخوام روح اسیب دیده ام بیشتر اسیب ببینه پس اون حرفا رو همونجا دفن میکنم
یه هفته از اون اتفاقی که برای جونگین افتاده میگذره، تا الان کریس جلو ورودشون به خونه رو میگرفت ولی امروز، نشد
بعد از اینکه پدر جونگین رفت بیرون چند دقیقه بعد یه محافظ اومد داخل و دم گوش جین چیزی گفت، وقتی میخواست بره جلوش رو گرفتم
- قرار شد چیزی رو از من پنهون نکنید
جین: اما...
- یا همین الان میگی چی گفت یا خودم میرم بیرون و میفهمم
وقتی دیدم اقدامی نکرد برگشتم که برم سمت در ولی به حرف اومد
جین: پلیسا اومدن...
- پلیسا! برای چی؟
جین: خودتون میدونید تا الان هم برادرتون جلوشون رو گرفته بودن، ولی طبق قوانین باید خونه مجرم رو بگردن تا اگر بتونن سرنخ پیدا کنن
- اول که جونگین من مجرم نیست، دوم، موردی نیست، اول و اخر که میان اینجا رو میگردن و چند تا سوال میکنن و میرن، نمیخوام به چیزی مشکوک بشن، بهتره بدونی من وکیلم، حواسم هست چیکار میکنم
جین : اما یه سری از مدارک تو خونه...
- شاید با خوندن اون برگه ها بفهمن جونگین بی گناهه، اون همه چیز رو ثبت میکرد، پس میتونن مدرک بی گناهیش رو پیدا کنن، بهشون اجازه ورود بده
بالاخره راضیش کردم که بذاره بیان تو خونه، پلیسا به اینکه در برابرشون مقاومت کنی حساسن، حتی اگر هم بی گناه باشی با مقاومت در برابرشون بهت مشکوک میشن و اخرش یه چیزی علیه ت پیدا میکنن
میرم تو اتاق و لباسم رو با یه لباس رسمی ولی راحت عوض میکنم و برمیگردم پایین که میبینم تو سالن ایستادن، صدای پام رو میشنون و نگاهشون روی من میشینه.
مامور: خانم کیم!
- کیم شارون هستم، چه کاری از دستم بر میاد
با یه لحن اروم ولی محکم صحبت کردم
مامور: خیلی وقت پیش این خونه باید تفتیش میشد، نمیدونم چرا تا الان این اجازه به ما داده نمیشد
- حتما دلیلی داشته، در هر صورت من با شما همکاری لازم رو میکنم
مامور: اگر قرار بود همکاری کنید همون اولش جناب لی جلومون رو نمیگرفت
با این حرفش بهم فهموند که میدونه چرا نمیتونستن خونه رو بگردن برخلاف جمله قبلیش که انگار بی خبر بوده
مامور: حتی اگر هم مدرکی بوده شما اونو از بین بردید!
- هر مدرکی تو این خونه باشه به بی گناهی همسرم دلالت داره
مامور: خیلی از خودتون مطمئنید! خواهیم دید چه مدارکی پیدا میکنیم
وقتی خواست از کنارم روی پله ها رد بشه خطاب بهش حرف زدم
- به خودم مطمئن نیستم
مامور : چی؟
- به خودم مطمئن نیستم، به همسرم اعتماد دارم که بی گناهه، اتاق اول سمت راست، اتاق کارشه و هر چیزی هم باشه اونجاس
مامور: از کجا معلوم؟
- چون هیچ وقت اتاق استراحتش رو با کارش یکی نمیکرد و منم اجازه نمیدم اتاقمون تفتیش بشه
چیزی نمیگه و سمت اتاق کار جونگین میره
جین میاد سمتم و اروم باهام حرف میزنه
جین: خانم چرا بهشون اجازه دادید! فکر نکردید ممکنه مدرکی علیه...
- حتی اگر بوده باشه هم دیگه نیست، خودم چند بار دیدم پارک با چند تا پوشه از اتاق میومد بیرون، حتی اگر بوده باشه هم اونارو از بین برده
با خیال راحت از پله ها میام پایین که در ورودی با صدای بدی باز میشه و به دیوار پشتش محکم برخورد میکنه و بعد از اون قامت پارک مشخص میشه، با نگاهش دنبال چیزی میگرده که روی من ثابت میشه و سریع میاد سمتم
با لحن خشک و خشدار شروع به صحبت میکنه
# فقط بگو به چه حقی بهشون اجازه دادی بیان تو!
- چی میگ...
صداش رو بلند میکنه ایندفعه
# گفتم چرا اجازه دادی بیان تو! برگه اجازه بازرسی رو دیدی!
- ن...
# پس چرا راهشون دادی تو خونه!
به سر خودش اشاره میکنه
#این بالا، خالیه! عقل نداری!
- درست حرف بزن، میفهمی چی میگی!
# نه نمیفهمم ،چون خودت باعث شدی
از کنارم رد میشه و بهم تنه میزنه، جوری که به نرده ها میخورم و با گرفتنشون مانع از افتادنم میشم.
بعد از ورود به اتاق جونگین صداشون بلند میشه و بعد از چند لحظه 2 تا ماموری که داخل اتاق بودن خارج میشن و بعدش هم پارک میاد بیرون و درو قفل میکنه
مامور: این کارتون رو گزارش میدیم، به ضررتون تموم میشه
# اشکال نداره، منم حرف برای گفتن دارم
اوو دو تا از خونه میرن بیرون و پارک دوباره از پله ها میاد بالا روبروم
# چه وکیلی هستی که بدون حکم بازرسی اجازه میدی خونه ات رو بگردن! از کجا معلوم اصلا پلیس باشن!
- حکم... نداشتن!
# اخییی،خبر نداشتی! باید بگم هیچ حکمی همراهشون نبود و معلوم نبود از طرف کی اومدن اینجا سرک بکشن، خبر هم نداشتن یه خانم مهربون و دلسوز اینجاس که به همه اجازه ورود میده و میگه قلب این خونه کجاس!
چیزی نمیگم و سرم رو میندازم پایین، فهمیدم چه اشتباهی کردم، شاید اگر مثل قبل بودم این بحث ادامه پیدا میکرد ولی الان! الان فقط ترجیح میدم به سکوت خودم برگردم تا اینکه بحث کنم و حقم رو پس بگیرم، اینکه فکر میکردم افراد جین قبل از ورود حکمشون رو دیدن ولی... نه الان وقتش بود نه من حوصله داشتم
- متاسفم...
# همیین! واقعا همین! نمیدونی چه اشتباه بزرگی کردی که میخوای با یه کلمه همه چی رو جمع و جور کنی!
دیگه طاقت نیاوردم و اشک هایی که پشت سد چشمم بودن جاری میشن، سرم رو میارم بالا و مثل خودش بلند حرف میزنم
- میدونم اشتباه کردم، ولی مگه کاری ازم برمیاد غیر از پشیمونی! دیگه خسته شدم از این وضعیت، از اینکه هر روز تو خونم ادم جدید بیینم، از اینکه خبری از شوهرم نباشه، از اینکه هر روز تنها تر بشم! دیگه خسته شدم از ضعیف بودن و ضعیف تر شدن
جمله آخرم رو بلند میگم و میرم سمت اتاقم و پشت سرم در رو محکم میبندم و قفلش میکنم، میشینم روی زمین و برای حال و روزم گریه میکنم
مدتی بعد بلند میشم و روی تخت دراز میکشم، و بعد دیگه متوجه چیزی نمیشم
نمیدونم چند ساعت گذشته که با صدای در زدن بیدار میشم
نارا: شارونااا، لطفا درو باز کن
چیزی نمیگم و فقط میشینم
نارا: شارون داری نگرانمون میکنی! اگر بیداری درو باز کن.
خیلی اروم بلند میشم، بدنم هیچ توانی نداره، حس میکنم دارم میشم مثل قبل
اینطور که میشنوم میخوان قفل رو بشکنن چون کلید کمکی پیدا نشده، خودمو به در میرسونم و اروم بازش میکنم
وقتی نارا منو میبینه بلافاصله میاد جلوتر و صورتم رو تو دستاش میگیره
نارا: نمیدونی چقدر با این کارات نگرانم میکنی! میدونی چند بار...
جمله اش تموم نمیشه که حس میکنم پاهام بی حس شدن و جلوی چشمام یه پرده سیاه قرار گرفت، نارا مانع افتادنم شد
نارا: شارون چی شد! منو میبینی! چرا یهو اینقدر زرد شدی! دختر جوابمو بده
# جلو اتاق رو خلوت کنید، همه برن سر کاراشون
میاد کنار من و نارا میشینه
# شما برید براش یه چیزی بیارید بخوره، فکر نکنم غیر از صبحونه چیز دیگه ای تا الان خورده باشه
نارا: پس حواست بهش باشه
- ناراا
خیلی اروم صداش میزنم که نره، نمیخوام با این مرد تنها بمونم
نارا: هر کاری داری به چانیول بگو، منم سریع میام
و بعد بلند میشه و میره پایین
پارک هم منو بلند میکنه و سمت تخت میبره
- خودم میتو...
# اره قشنگ معلومه میتونستی خودت بیای رو تخت دراز بکشی!
میذارتم رو تخت و متکاهای پشت سرم رو مرتب میکنه
# با کی داری لج میکنی! من، خودت، پسرت؟
- جای من نیستی که بدونی چه حسی دارم
# فکر میکنی با این کارات جرم های جونگین از بین میره! نخیر اصلا فقط باعث میشی که اوضاعت مثل قبل بشه، فکر نکنم خودت بخوای دوباره اونجوری بشی!
- کی دلش میخواد مریض باشه
# تو
با تعجب نگاش میکنم
# چون از صبح که بلند میشی چند برابر اینکه به خودت برسی به نگرانی هات میرسی و بزرگشون میکنی، به جای اینکه چیزی بخوری چند برابرش استرس وارد بدنت میکنی. چرا نمیفهمی! بل نگرانی تو هیچ چیز درست نمیشه و فقط به خودت آسیب میزنی، تو یه مادری، بچه شیرخوار داری، وظیفه تو در مقابل اون چیه؟! اینه که از وجودت تغذیه کنه و بزرگ بشه ولی تو ازش دریغ میکنی، به خودت بیا،
اطرافت رو ببین و درک کن که چخبره اگر نمیخوای مثل امروز یه دردی بشی رو دردای شوهرت
- امروز... فکر کردم... مدارک جونگین رو... اونایی که به ضررش بودن... از بین بردی... بخاطر همین...
#بخاطر همین گفتی بذار به اون مامورا که نمیدونم از کدوم سازمان اومدن و حتی اجازه ورود به خونم رو ندارن اجازه بدم اتاق شوهرم رو بگردن! وقتی میگم حواست به اطرافت باشه بخاطر اینه که نتیجه اش امروز نشه
چیزی بهش نمیگم چون همه حرفاش درست بود، دقیقا بعد از رفتن جونگین انگار عقل و هوشمم با خودش برد
- متاسفم
# منم، چون سرت داد زدم
چند لحظه سکوت بینمون حکمفرما میشه
# دوباره داری ضعیف میشی، به دکتری که دوست جونگینه میگم بیاد معاینه ات کنه، باهاش همکاری کن، سعی کن ارامش داشته باشی و کمتر قرص مصرف کنی، حداقل بتونی به بچه ات شیر بدی
- باشه، فقط...
# چیزی میخوای؟
- قول میدم دیگه استرس نداشته باشم ولی بهم قول بده هر چی شد، بهم بگی
# همین خبرا بهت استرس میدن، فک نکنم...
- لطفا، بی خبری بدتره
# باشه، فقط خبرای مهم
- ممنون
# بیشتر مواظب خودت باش
بلند میشه که نارا با یه سینی وارو اتاق میشه و سر جای پارک میشینه
- حس میکنم دارم پیر میشم
نارا: چطور؟
- دیگه حوصله جر و بحث با بقیه رو ندارم، یجورایی انگار نمیخوام بحث رو ادامه بدم و میخوام زودتر تموم بشه و خیلی چیزا هم برام بی اهمیت شدن.
نارا: چند وقت دیگه که همه چی مثل قبل شد میشی همون شارون همیشگی، همونی که باید بزور متقاعدش میکردی
- امیدوارم... همه چی مثل قبل بشه
( جونگین)
تو این مدت همه اش نگران اینن که یهو جامون لو بره، خیلی کم میرن بیرون، خودم که از وقتی اومدیم اینجا غیر از بخاطر کشتن یانگ بیرون نرفتم. کیونگ هم همه اش با تلفن حرف میزنه و داره نقشه فرار میریزه.
_ قبول کرد؟!
& اره، مگه کسی میتونه در برابر پول نه بگه
_ مدارک جعلی رو آماده کردی؟
& واسه اون وقت بیشتر داریم.
از اتاق میره بیرون و بعد با یه جعبه برمیگرده
_ این چیه آوردی
& لباست رو در بیار
_ نیازی نیست خودم میتونم
& نمیتونی، گفتم در بیار
_ باهام بحث نکن
وقتی دید به حرفش گوش نمیدم خودش دست به کار شد
_ فکر میکنی اینقدر زور داری که بتونی؟!
& هر چی نباشم از کسی که یه دست داره قدرتم بیشتره
راست میگفت چون تا اومدم دستم رو تکون بدم درد بدی توش پیچید حدی که صدام رو در آورد
& بهت گفتم، ببین! باعث شدی با این حرکت یهویی خونریزی کنه
وقتی لباسم رو کامل در اورد بانداژش رو باز کرد و نشونم داد، راست میگفت، خون جدید روش بود. بعد از اینکه زخمم رو تمیز کرد بستش. بعد از تموم شدن کارش منتظر بودم از پشت سرم بلند بشه ولی چند لحظه همون جا موند، همین بین حس کردم روی کتفم رو داره میبوسه، دقیقا کنار زخمم و بعد هم اروم دستش رو دور بدنم حلقه کرد
& منو ببخش کایااا، من باعث شدم که درد بکشی و این مدت اذیت بشی... میدونم کارم غیر قابل بخششه ولی... ولی...
_ چرا داری با زندگیمون بازی میکنی! چرا هیج وقت به حرفم گوش نمیدی، بهت گفتم این رابطه...
دستش رو از روی شکمم برمیداره و روی دهنم میذاره، صورتش رو به کمرم تکیه میده
& از من نخواه که ولت کنم، کاای من دوست دارم، بیش از اون چیزی که فکرش رو کنی، حتی حاضرم جونمم فدا کنم ولی تو مثل قبل مال من باشی
اگر قبلا این روزا رو میدیدم هیچوقت اون اشتباهات رو نمیکردم، حتی الان هم که میخوام همه چی رو از بین ببرم گذشته نمیذاره، مثل یه سایه همیشه باهامه و بهم یادآوری میکنه همه این اتفاقات الان بخاطر اشتباهات گذشتمه! اتفاقاتی که خودم باعثشون بودم ولی الان کنترلی روشون ندارم و نتیجه اش، مثل یه اسب سرکش که افسارش از دست در رفته و همینطور میتازه و هر مانعی که سر راهش میذارم نابود میکنه، فک کنم مجبورم افسارمو دست این اسب سرکش بدم چون دیگه توانایی گذاشتن مانع های جدید رو ندارم...
_ از من چی میخوای!
با این حرفم ازم جدا میشه و میاد جلوی تخت، روبروم میشینه، صورتم رو میگیره تو دستش
& همون کسی شو که یه زمان برای یک لحظه نگاه من روی خودش، حاضر بود از جونش بگذره، مثل الان من
_ چرا دوست داری نفر سوم یه رابطه باشی!
& نفر سوم نخواهم بود، فقط خودم باقی میمونم
_ درسته، درست میگی! با کاری که تو کردی من دیگه نمیتونم تو کره بمونم، مجبورم با تو هر جایی که بگی بیام، مجبورم هر کاری که میگی بکنم!
& من تو رو مجبور به کاری نمیکنم، بهت کمک میکنم، همین الان هم اگر بخوای میتونی از اینجا بری بیرون ولی اگر رفتی، تضمین نمیکنم بتونم دوباره نجاتت بدم
_ چاهی که تو برام کندی! فقط هم خودت میتونی منو بیرون بکشی
& پس فقط بهم اعتماد کن، ضرر نمیکنی و...
_ و چی؟
& دلم برات تنگ شده
صورتش رو نزدیک و نزدیکتر میکنه و در نهایت... لباش رو میذاره روی لبم
چشمام رو میبندم، منو ببخش شارون... تنها امیدم اینه که یروز بتونم برگردم و دوباره خوشحالت کنم... روزی که امیدوارم خیلی دور نباشه!
(چانیول)
بعد از اینکه کار شیوون تموم شد مادر جونگین و جونگا اومدن خونه، مادرش نگران شارون شد ولی بهش گفتم علت حضور دکتر فقط برای محکم کاریه و اتفاقی براش نیوفتاده. وقتی از اتاق خارج شدیم به خواسته شیوون رفتیم تو اتاق جونگین، جایی که کسی نمیاد و صدامون بیرون نمیره
# اتفاقی افتاده؟
شیوون: چند روز پیش بهم زنگ زد
# کی؟
شیوون: جونگین
# به تو! چرا بین این همه به تو!
شیوون: زخمی شده بود، تیر خورده بود
# اگر کامل خبر داری چی شده بهم بگو
شیوون: کسی که باهاش اینکارو کرده رو کشته، یعنی با نقشه کشوندنش بیرون و بعد هم با هم درگیر شدن افرادشون، اونم زده طرفو کشته ولی لحظه آخر بهش تیر زدن
# هوووف، حالش خوبه؟
شیوون: اون موقع اره ولی خبری ازشون ندارم، چون اون شماره خاموشه و از اونجا هم رفتن، دسترسی بهش ندارم
# چی تو سرش میگذره! فقط داره پرونده اش رو سنگین تر میکنه
شیوون: ممکنه دوباره بخوان برم پیشش، باهات تا حالا تماسی داشته؟
# فقط همون اولش که گفت بیام اینجا
شیوون: اگر حرفی براش داری بهم بگو، میگم که احتمال زیاد مجبورم دوباره برم سراغش، تو هم که باهاش ارتباطی نداری
# بهش بگو...
تا اومدم حرفم رو بزنم صدای تیراندازی شنیدم
# لعنتی چخبر شده!
سریع میرم بیرون که تو راهرو شارون و نارا رو میبینم
# لطفا برید تو اتاقتون
- چی شد یهو!
# بخاطر همین میرم که ببینم چی شده
خودمو میرسونم به حیاط که میبینم چند تا ماشین پشت در پارک کردن و چند نفر هم با اسلحه کتارشون ایستادن.
# اینا کین؟!
جین: نمیدونم، فقط یهو اومدن جلو و میخواستن وارد بشن که دستور شلیک دادم
# شما ها! کی هستین؟ رئیستون کیه!
جوابی ازشون دریافت نکردم
# گفتم کدوم خری شما ها رو فرستاده اینجا!
صدایی که نمیشناختم یهو جوابم رو داد
ناشناس : با ادب باش جناب پارک! پسر وزیر پارک بزرگ
# کی هستی که منو میشناسی؟
ناشناس: شاید یه دوست، دوستی که همیشه حواسش بهت هست ولی تو ازش غافلی!
جوابی بهش نمیدم و فقط به سمت ماشینی که صداش میاد خیره میشم
ناشناس : به اون خانمی که داخل خونه س بگو بیاد اینجا، اون منو خوب میشناسه
جین اروم نزدیکم میشه و خیلی آرومتر در گوشم زمزمه میکنه
جین: شناختمش! اسمش یانگه، یکی از شریکای جونگین.
# اینجا چه غلطی میکنه!
جین: حضور خیلیارو میشه درک کرد ولی این فرد اصلا! جونگین هیچ وقت نمیخواست سر به تنش باشه، فقط بخاطر اصل دشمنت رو نزدیکت نگهدار باهاش کنار میومد
# حالا که جونگین نیست، پس چی میخواد؟
در ماشین باز میشه و مرد میانسال با عصا میاد بیرون
یانگ: اینجوری بهم نگاه نکن، اینقدر پیر نشدم که عصا دست بگیرم، فقط چون ینفر بهم تیر زده و از قضا صاحب این خونه ست باعث شده نتونم خوب راه برم و یه کلیه ام رو از دست دادم! پام درست میشه ولی اون کلیه، نه.
حضور ینفر دیگه رو هم کنارم حس میکنم که از عطرش میفهمم شیوونه، ترجیح میدم تو این اوضاع فقط به روبروم خیره باشم و حواسم به اون مرد باشه تا کسان دیگه
شیوون: امکان نداره!
# چی؟
شیوون: کای این مرد رو کشته بود
با تعجب برمیگردم سمتش
# چی میگی!
شیوون: اون باید مرده باشه! پس چرا اینجاس!
یانگ: خوش شانسی! البته هنوز کامل درمان نشدم و نباید زیاد حرکت کنم ولی چه کنم که نگرانیم نسبت به یکی نمیذاره استراحت کنم!
# نگران کسی! از ادمای اینجا!
یانگ: اره، دقیقا همونی که تو بخاطرش اینجا اومدی پسر وزیر!
هر چقدر هم فکر میکنم متوجه نمیشم این آدم با شارون چیکار داره، ولی هل چی هست کسيه که کای میخواسته از شرش خلاص بشه ولی نشده و حالا اون آدم اینجاس، اینقدر خطرناک بوده کای بخاطرش دستش رو به خون میخواسته آلوده کنه، پس از الان ماموریت من شروع میشه...
YOU ARE READING
Forgotten love
Fanfiction❇️شخصیت ها: کای، چان، جیسو(شارون)، کریس، کیونگ ❇️ژانر: رمنس، معمایی، اسمات جونگین رئیس کمپانی لونار مون در پی اتفاقاتی با خواهر مامور ارشد NNS ازدواج میکنه، با خواهر کسی که در پی پیدا کردن مدرک کار های غیر قانونی علیه خودشه... و چی میشه زمانی که بخا...