از دیدگاه جیمین p24

300 42 13
                                    

حالم بهم میخوره از همه چیز!
انگشتامو محکم فرو کردم تو گوشم تا هیچ صدایی نشنوم ولی یه حس کنجکاوی عمیق درونم شروع به قلیان کرد انگار که ریشتر صداهاشون بالاتر از حد معمول رفته بود!
برام خیلی واضحه که جلوی در واحد کوکی دارن دعوا میکنن.........

مونی یقه ی تهیونگ رو گرفته بود و مدام به دیوار ساختمان میکوبیدش و با عصبانیت عربده میکشید

_____ مرتیکه روانی تو با همسر من چیکار داری؟

تهیونگ از عمد میخندید تا احساسات مونی رو بیشتر جریحه دار کنه و با پرورویی نگاهش میکرد !

_____حالا واسه من میخندی؟ یه جوری بزنمت که اشکت در بیاد عوضی

زمانی که مشتشو پر کرد تا توی صورت تهیونگ بکوبه بلافاصله سوکجین خودشو سپر کرد تا از دعوا جلوگیری کنه اما ضرب دست نامجون به خطا به صورتش خورد و لب و دهنش رو به خون کشید .....

شوگا فورا به طرف در دویید و محکم روی بازوی نامجون زد و نفس زنان گفت : همینو میخواستی دیوونه ؟

کوکی کنارم میلرزید و دست چپش شل شده بود اما با تکون دادن سرش بهم اشاره کرد که از وضع فعلیش چیزی نگم تا شوگا کمی اروم تر بشه ولی من نمیتونستم نسبت به حال بد کوکی بی تفاوت بمونم برای همین جیغ کشیدم

______شوگااااااا کوکی حالش بد شده بدووووو

وقتی سرمو به طرفشون برگردوندم متوجه شدم چند تا چشم قلمبه شده از تعجب به کوکی زل زدن ...
شوگا خیلی شوکه شد و به طرف صندلی کوکی دویید به خاطر عجله ی زیاد وسط راه پاش به لیوان سودای من خورد البته تنها شانسی که اورد این بود که ضربه ی پاش باعث شد لیوان به پایه ی دیوار پرتاب بشه و خورده شیشه هاش به داخل پاش فرو نره ......

سیل اشک توی چشماش باعث شد به عشق بینشون حسودی کنم و برای یه لحظه دلم بخواد جای کوکی باشم !
دستاشو دور کمر کوکی حلقه کرد با بعض نالید : چی شدی عشقم؟

کوکی با دست راستش اشکای شوگا رو از صورتش پاک کرد و با ارامش گفت : من خوبم مشکلی نیست عزیزم

چشمای قرمز شوگا خبر از یه طوفان بزرگ در حال وزش میداد که من تونستم امواجشو زودتر از بقیه حس کنم و همونی که حدس میزدم در لحظه اتفاق بیافته !

اون به هیچ وجه نتونست خودشو کنترل کنه که نامجون مهمونه خونشه جوری دستشو تو صورت نامجون بلند کرد که صدای چکش توی سالن پیچید!

_____بهت گفتم برای همسر من استرس مثل سم می مونه چرا کوکی رو به این روز انداختی ؟ گمشو برو از خونم بیرووووووون .....

نامجون هیچی بهش نگفت و جای چک روی صورتش رو مالوند و به طرف سوکجین برگشت تا دستشو بگیره اما تهیونگ مانعش شد و به عقب هلش داد و فریاد کشید :

_____فکر میکنی کی هستی ؟ به چه جراتی دستشو میکشی؟

نامجون : برو کنار تا نزدم این وسط لهت کنم پسره ی دو قطبی....

____ میخوای بری هرری اما حق نداری سوکجینو مجبور کنی تا باهات بیاد

نامجون :خفه شو اون همسرمه ....

____همسرت نیست بدبخت اون فقط یه ازدواج اجباری داشته اینقدر اویزونش نباش

شوگا که دیگه نمیتونست شرایط موجود رو به خاطر حمله های عصبی کوکی تحمل کنه به طرفشون دویید و هر جفتشونو از خونه بیرون انداخت و در واحدشو محکم روشون بست !

خیلی وحشتناک بود که صحنه ی لرزش دستای کوکی با دستای سوکجین هماهنگ شده بود یعنی اونم مثل کوکی MS گرفته؟

وسوسهWhere stories live. Discover now