از دیدگاه کوکی p6

468 73 14
                                    

《من میخوام هزینه ی عروسیمون رو بدم به تهیونگ 》

با تعجب بهم خیره شد و چند لحظه سکوت معناداری کرد و یه نفس عمیق کشید ....

《ببین کوکو میدونی من چقدر عاشقتم پس هر تصمیمی بگیری واسه من قابل احترامه اما دلیلش رو بهم بگو》

نزدیکش رفتم و لبم رو با زبونم تر کردم و روی لباش چسبوندم و چند دقیقه ای به همون حالت معاشقه بینمون رو ادامه دادم .....

《 من یه دوستی دارم اسمش سوکجینه اونم مثل من مریضه ولی دارویی که برای درمانش لازم داره هزینه اش خیلی گرونه امروز شوهرش رو دیدم که به هوسوک میگفت بهش پول قرض بده واسه خرید دارو اما هوسوک گفت هر چی داشته برای وام عروسی به ما پرداخت کرده 》

کمرمو گرفت و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت

《میشه دوباره طعم اون لب ها رو مزه کنم ؟》

《یعنی با پیشنهاد من موافقی؟》

《 اره ولی باید خرجشو بدی》

《چی میخوای شوگا؟》

《 اینکه بتونم زبونمو داخل دهنت بچرخونم و ذره ذره طعم شیرین دهنتو بچشم 》

یه بوسه ی نسبتا طولانی بین ما ایجاد شد که با صدای در از جا پریدیم
خوده تهیونگ بود !
به محض اینکه در اتاق رو باز کردم جلوم زانو زد

《اومدم اینجا بهتون التماس کنم اگه ممکنه وامی که هوسوک شی بهتون داده رو یه مدت بهم قرض بدین قول میدم با حساب سودش پسش بدم همسرم داره میمیره و نیاز به دارو داره.....

حرفشو قطع کردم و لبه ی کت مشکی رنگش رو کشیدم

《تهیونگ شی نگران نباش من با نامزدم صحبت کردم این پول رو حتما بهتون قرض می دیم ....》

اما همون لحظه صدای گریه های سوکجین از انتهای راهرو حواسمون رو پرت کرد !

《تهیونگ حق نداری به خاطر من بری زیر قرض!
من مشکلاتم رو خودم حل میکنم
لطفا مزاحم دوست من نشو 》

تهیونگ به طرف سوکجین دویید و دستاش رو با هیجان فشار داد و گفت

《 سوکجینی دوستت خیلی مهربونه همین الان بهم گفت که اون پول رو بهمون قرض میده من این دارو رو برات میخرم و تو به زودی خوب میشی
بهت قول میدم خب؟》

سوکجین قبل از اینکه بخواد حرف دیگه ای در جواب تهیونگ بزنه فواره ی خون از دماغش خارج شد و روی زمین غش کرد

شوگا برای کمک به تهیونگ جوری از کنار من دویید که مثل یه پر سیاه جلوی چشمم به نظر رسید
صدای زجه های تهیونگ وقتی تو گوش سوکجین چک میزد تا به هوش بیاد باعث شد از درون به خودم بلرزم ....
کل خدمه ی هتل و مسافرا داشتن صحنه ی تکون دهنده ی انتقال سوکجین به درون امبولانس رو مشاهده میکردن
شوگا به طرف من برگشت و با عرق هایی که از پیشونیش سرازیر میشد با هیجان گفت

《کوکی برو کارت عابر منو از کمد مخصوصم تو اشپزخونه ی هتل بیار باید برای دوستت دارو بخریم اون به کمک ما نیاز داره》

من با عجله از پله ها به سمت کمد های اشپزخونه دوییدم و چند باری زمین خوردم اما بالاخره تونستم کارت عابر شوگا رو پیدا کنم و براش بیارم
نفس زنان جلوش ایستادم و گفتم :

《بیا عزیزم کارتت 》

《عزیزم مراقب خودت باش تا من برگردم باید با تهیونگ برم داروی دوستت رو تهیه کنم اونا به کمک من نیاز دارن
تو همینجا بمون تا من برگردم و قول بده قرص هایی که روی میز اتاقمون گذاشتم رو با ابمیوه بخوری باشه فداتشم ؟》

《 شوگا لطفا سریعتر برو امبولانس داره حرکت میکنه من حواسم به خودم هست خیالت راحت باشه》

وقتی شوگا به همراه تهیونگ سوار امبولانس شدن من به داخل لابی هتل برگشتم و وارد اتاق مخصوص خودمون شدم
تا قرص هایی که شوگا گفته رو مصرف کنم
زمانی که جلوی میز رسیدم و خواستم قرص ها رو بردارم از فشار عصبی که از صحنه ی خونریزی دماغ سوکجین بهم دست داده بود جلوی چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی متوجه نشدم ....

وسوسهWhere stories live. Discover now