نمیخواستم دوباره ببینمش دلیلشم واضحه دوباره اتیش عشقم شعله ور میشد!
با اینکه کلی ازش کتک خوردم و تحقیر شدم اما این دردی که تو سینه ام حس میکنم از جای کبودی ها بیشتر اذیتم میکنه...تهیونگ قراره امروز بیاد اینجا و منو قانع کنه که براش توضیح بدم اون شب چه اتفاقی برام افتاده ولی نمیتونم حقیقت رو بهش بگم
اگه قراره با دروغ ارامش پیدا کنه حاضرم تا اخر عمر همه چیز رو ازش پنهان کنم .....
همیشه به این فکر کردم که چرا وقتی از اعماق وجودت احساس خوشبختی میکنی یه اتفاق پیش بینی نشده مثل زلزله میاد بنای زندگیتو از بین میبره ؟
تلاطم این زندگی چه درسی میخواد بهمون بده ؟
شاید منطقش این باشه که وابستگی به نقاط روشن سرنوشت
یه دام بزرگه !
که اگه بخواییم غرق در لذاتمون بشیم حتی اونام تکراری و بی ارزش میشن .....
با اینکه غم از دست دادن تهیونگ خیلی وحشتناک به نظر میاد ولی یه روزی ممکنه به جای تجربه ی این حس تلخ مجبور باشم یه حس تلختر رو بچشم که هیچ راه نجاتی ازش ندارم
دیگران اسمش رو میزارن زده شدن!
ولی من بهش میگم بی معنی شدن .....
هرگز انتخابم این نبوده که تهیونگ برام تبدیل به موجودی بشه که وقتی میبینمش صدای قلبم رو نشنوم
بلکه برعکس من وقتی میفهمم زنده ام و دارم واقعا زندگی میکنم که با هر بار ملاقاتش مثل ابشاری که به زمین ریزش میکنه حس تازگی و اشتیاق بهم دست بدهعشق ما بهم قرار نیست تبدیل به یه مرداب راکد بشه که اگه این اتفاق هم بیافته به یاد دارم که توی دل همون مرداب گیاهانی رویش میکنند تا اون هویتشو بی اثر و متروک نبینه !
صدای زنگ در منو از افکارم کشید بیرون....
به سمت در حرکت کردم و فورا بازش کردم .....چشمای نافذ تهیونگ که رگه هایی از رد قرمز عصبانیت و خشم توش موج میزد باعث شد تعادل خودمو از دست بدم و کف دستم روی دستگیر عرق کنه ...
یه دسته گل میخک سرخ دستش بود و با تعجب چند ثانیه ای توی سکوت عمیقی جلوی در بهم زل زدهیچ ایده ای برای شکستن سکوت نداشتیم و برای ادامه دادن سکوتمون اصرار میکردیم
دستشو به طرف بازوم دراز کرد و لبه ی استینمو زد بالا مطمعن بودم میخواد جای کبودی هارو چک کنه !
دستشو پس زدم و از جلوی در کنار رفتم و تهیونگ بدون اینکه ازمن اجازه بگیره وارد اتاقم شد و در رو بست......《نمیخوای برگردی خونه؟》
اشک تو چشمام جمع شد و با سختی جلوی خودمو گرفتم تا بتونم یه جواب دندون شکن بهش بدم
《اونجا دیگه خونه ی من نیست 》
دسته گل رو پرت کرد روی تخت و به جاش یه نخ سیگار از کنار جیب شلوارش خارج کرد و زیر لب یه چیزی گفت که اصلا متوجه نشدم !
《چی؟》
《میگم چرا کبودیات خوب نشد؟》
دست گذاشته بود روی نقطه ی ضعف من !
سوالی که جوابش دلیل خراب شدن زندگیمون بود !فورا مسیر بحث رو عوض کردم ولبخند زنان گفتم
《برگردم تو اون خونه که دوباره کتکم بزنی ؟》
سیگارشو انداخت روی کفپوش سرامیکی اتاق و محکم از روی حرص زیر پاش له کرد .....
《چرا اون شب پشت شلوارت خونی بود؟ 》
دلمو به دریا زدم و حرفهایی که نباید به زبون می اوردم رو گفتم درحقیقت میخواستم اخرین بندهای امید رو ازش قطع کنم این درسته که خیلی دلم براش تنگ میشد ولی سرنوشت تصمیم دیگه ای برای رابطه مون گرفته بود ......
《من بهت خیانت کردم همونطور که تو به من خیانت کردی!》
یکدفعه عصبانی شدو به سرعت برق به سمتم دویید و یقه ی پیراهنمو تو چنگاش فشار داد و فریاد زد
《 من بهت خیانت نکردم جیمین فقط یه دوسته
تو اون شب چه غلطی کردی جین؟
من شوهرتم !
اصلا میفهمی چی داری میگی؟》بین اشکام لبخند زدم و گفتم
《من دیگه بهت علاقه ای ندارم و همین روزا ازت جدا میشم
و با کیم نامجون ازدواج میکنم》یه لحظه کوتاه مرز جنون و خشم رو توام باهم توی چشمای گیراش دیدم
نتوست سنگینی حرفی که از من شنیده بود رو تحمل کنه برای همین منو روی تخت پرت کرد و مشتشو برای کوبیدن توصورتم جلو اورد
اما یکدفعه حس کردم چشماش مهربون شدن و دستشو از کار انداختن بلافاصله مایع گرمی از بینی ام روی لبام سرازیر شد《خوووون!!!!!!
از بینی ات داره خون میاد تو مریضی سوکجین؟》《نه من فقط افتاب زده شدم 》
^^
خب خب فرا رسیدن فصل امتحانات رووخدمتتون تسلیت میگم
خودمم که داغونم خدا به خیر کنه امتحانات رو !
YOU ARE READING
وسوسه
Romanceیه قلب که برای دو نفر میتپه ! گیج کننده اس مگه نه؟ اگه مجبور به انتخاب باشه باید یکی از اونها رو نادیده بگیره .....