همه چیز از شبی شروع شد که تو با یه شلوار خونی برگشتی خونه!من هر چقدر بهت اصرار کردم که توضیح بدی چه اتفاقی برات افتاده به جاش تو در کمال خونسردی یه لبخند مرموز زدی و نشون دادی که پرپر زدن من جلوی چشات برات اهمیتی نداره و بلافاصله روی تخت افتادی و خوابت برد .....
گاهی وقتا از خودم میپرسم چطور یکدفعه اینقدر تغییر کردی؟
پس اون همه شور و اشتیاقی که برای بوسیدن همدیگه داشتیم چه بلایی سرش اومد؟
تو وانمود میکنی دیگه عاشقم نیستی یا کس دیگه ای تو زندگیته؟
تنها چیزی که داره مغزمو مثل موریانه میخوره یه واژه ی جنون امیزه
《خیانت》......یعنی واقعا بهم خیانت کردی؟
چطوری باید خودمو قانع کنم که تو کار بدی نکردی وقتی پشت باسن شلوارت غرق در خون بود ؟
مگه غیر از اینه که تو اون شب با کسی رابطه ی جنسی داشتی ؟
من بهت شک کردم و تو حاضر نشدی حتی یه دروغ مسخره بگی که دلم اروم بگیره برای حفظ رابطمون مجبوری یه سری حرف بی اساس به خوردم بدی اما تو حتی کار به این اسونی رو هم انجام ندادی .....اگه کتکایی که از من خوردی رو به هرکس دیگه ای به غیر از تو میزدم تا حالا به همه چیز اعتراف میکرد و جرم های نکرده ای رو هم که روحش خبر نداشت به گردن میگرفت!
باورم نمیشه پسری که اینقدر حساس و زودرنج بود حالا تبدیل شده به یه پوست کلفتی که با هیچ شکنجه ای لب باز نمیکنه که حقیقتو بگه ......
چرا کبودیای بدنت خوب نمیشه؟
من دوماه پیش زیر بار مشت و لگد به در و دیوار کوبیدمت اما حداقل باید جاشون کمی زردرنگ بشه ولی همچنان ارغوانی مونده .....
میخواستم ببرمت دکتر ولی تا فهمیدی فورا فرار کردی و چند روزه توی هتل هوسوک موندی و بیرون نمیای ....
عذاب وجدان داره منو میکشه نه به خاطر اینکه زدمت بلکه دلیلش برمیگرده به این موضوع که چرا از خودت دفاع نکردی!
میتونستی جلوی ضربات دستمو بگیری اما صاف ایستاده بودی و مثل یه بچه بی گناه از درد به خودت می پیچیدی و فقط نگاهم میکردی....
هنوزم صورت گریونت از جلوی چشام نمیره حتی وقتی با جیمین عشق بازی میکنم تداعی تصویرت عیشمو به لجن میکشه ...
منم به اندازه تو عجیبم ولی میتونم براش کلی دلیل بتراشم
در صورتیکه تو مثل ادم عادی رفتار نمیکنی و واکنشت به همه چیز فقط یه سکوت محض شده ...درسته بهت خیانت کردم ولی تو حق نداری به من خیانت کنی چون من بالاخره جیمینو فراموش میکنم و برمیگردم پیش خودت .....
خب لعنتی دلم برات تنگ شده کاش جواب پیامک هامو میدادی چون خیلی کنجکاوم بدونم تو سرت چی میگذره؟
دارم تو ذهنم برنامه میریزم که بعد از ملاقات جیمین بیام
سراغت ولی مطمعنم شوگا بازم میخواد برات وقت بخره وبگه :
《بهتره بیشتر بهش زمان بدی سوکجین هنوزم از دستت عصبانیه》اینبار دیگه نمیتونی مثل ماهی از دستم لیز بخوری کیم سوکجین!
یه دسته گل پر از میخک سرخ برات میخرم و میام هتل هوسوک از دلت در میارم ....
اخه کلی باهات حرف دارم و تو باید همه رو بشنوی و بعد تصمیم بگیری که میخوای ازم جدا بشی یا نه .....شاید اولین جمله ای که بهت بگم اینه که من یه خواب وحشتناک دیدم و بدون اینکه فرصتی برای مانع شدن از هم صحبتی بامن پیدا کنی برات تعریفش میکنم ....
تو عادت داری خوابای مردم رو تعبیر کنی الان این منم که بیشتر از همه به مهارت تعبیر خوابت احتیاج دارم
باید بهم بگی چرای توی خواب داشتی خون خودتو میخوردی و باقی موندش رو تو صورت من تف میکردی؟
دو هفته است ندیدمت دلم برات خیلی تنگ شده سوکجینی تو همسر منی باید برگردی به خونت دیگه اجازه نمیدم ازم دور بمونی.....
تو چند تا توضیح بابت کارهات به من بدهکاری !!!!
^^
پایان قسمت اول
مطمعنم تا حالا متوجه شدین که تهیونگ و جین باهم ازدواج کردن و مسائل عجیبی براشون پیش اومده
امیدوارم این فیک هم مورد توجه قرار بگیره ....
YOU ARE READING
وسوسه
Romanceیه قلب که برای دو نفر میتپه ! گیج کننده اس مگه نه؟ اگه مجبور به انتخاب باشه باید یکی از اونها رو نادیده بگیره .....