قسمت آخر

667 53 60
                                    

با گوشی نامجون تماس گرفتم  و ازش خواستم که زودتر برگرده پشیمون اخه یه جایی مسائل پیش اومده باید حل می‌شد دیگه وقتش بود یه تذکر حسابی به همه نشون بدم  برای اینکه کسی متوجه نقشه ی من نشه به جیمین گفتم با تهیونگ تماس بگیره و ازش بخواد که به همراه سوکجین به خونه ی ما بیاد

شب سختی پیش رو داریم اما بهتره با حرف زدن درستش کنیم دیگه نباید روابط چهار نفره اونا سال ها بلاتکلیف ادامه پیدا کنه.....
من تنها کسی بودم که معمای پیچیده روابط عاطفیشون رو از دیدگاه دیگری مورد بررسی قرار دادم و به خاطر حس مسئولیتی که به عنوان یه دوست برای تهیونگ داشتم و از طرف دیگه چون دلم برای سوکجین میسوخت احساس کردم یه نفر از بیرون ماجرا میتونه بهشون کمک کنه تا با احساس حقیقی خودشون روبرو بشن این خیلی خوبه که آدما بتونن مشکلاتشون رو به صورت درونی مرتفع کنن اما وقتی کار به جایی میرسه که به تنهایی ممکن نیست موضوعی به راحتی حل بشه یا باید از دیگران کمک بخواییم یا اینکه دیگران خودشون برای کمک کردن به ما داوطلب شن......

بالاخره شش نفره ما دور میز شام جمع شدیم ولی سکوت سنگینی فضا رو اشغال کرده بود برای شکستن جو سخت بینمون نظریه یک دانشمند رو در مورد تعریفش از عشق برای اونا بازگو کردم:

ببینید بچه ها اگه عشق رو به صورت یک مثلث در نظر بگیریم از نظر استرنبرگ عشقی کامله که سه عنصر شور و اشتیاق و صمیمیت و تعهد رو در بر داشته باشه با خودتون فکر کنید که کدوم یکی از اونایی که باهاشون مدتی زیر یک سقف زندگی کردین مجموعه این احساسات رو در مورد همون شخص داشتین.....

اگه فقط صمیمیت بوده که این یه علاقه ی سطحیه!!!!
اما اینکه فقط نشات گرفته از تعهد و اشتیاق بوده یا در جهت دیگه ای برخواسته از یه تعهد صرفه بدون هیچ صمیمیت و اشتیاقی شکل گرفته باز هم یه چیزی کم داره!!!!

پس با خودتان صادق باشین و دیگه نه خودتونو فریب بدین و نه شخص مقابلتون رو.......

بعد از اینکه شام خوردیم
تهیونگ اعلام کرد که میخواد برای همیشه با سوکجین بمونه اما نمیتونه اشتیاق و تعهدشو نسبت به جیمین فراموش کنه
نامجون هم حرفایی برای گفتن داشت !!!

______من تمام مسیر بیمارستان رو با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که حسم به سوکجین در حد تعهد و اشتیاق بوده اما توی مدتی که باهم زندگی کردیم هیچ صمیمیتی رو بینمون احساس نمیکردم انگار که داریم زوری زندگی میکنیم و مجبوریم به ادامه دادن ......
اما جیمین برای من یه چیز دیگس!!!
من هر لحظه نگرانشم اما هیچ وقت به روش نیاوردم چون نمیخواستم مانع خوشبختیش بشم تصورم این بود که در کنار تهیونگ خوشبخت تره و این فرصت رو ازش دریغ نکردم .....
ولی وقتی به اعماق قلبم رجوع میکنم یه حسی میگه که دلم نمیخواد سوکجین رو هم به حال خودش رها کنم !!!

کوکی برای اینکه احساس کلی جمع رو در نظر گرفته باشه یه پیشنهاد جالب به نظرش رسید

_______ میگم بچه ها چه طوره همه باهم زندگی کنیم ؟

____هان منظورت چیه؟

____نترس شوگا عه! میخوام بگم سوکجین و تهیونگ توی یه اتاق مجزا باهم باشن همونطور که نامجون و جیمین هم میتونن یه اتاق برای خودشون اختصاص بدن مثل من وتو ولی همه توی یه خونه زندگی کنیم چطوره؟

______فکر جالبیه ! اما باید ببینیم بقیه نظرشون چیه !

تهیونگ کمی فکر کرد و گفت : اینجوری برای همه مون بهتره منم هر روز جیمین رو میبینم و همچنان تعلق خاطرم رو نسبت بهش از دست نمیدم .....

جیمین رو به نامجون کرد و گفت : منم موافقم تو چی؟

نامجون به سختی کله تکون داد و یه جمله معمولی گفت : منطقی به نظر میاد چون تو اینجوری دوست داری باشه

سوکجین که تمام مدت ساکت نشسته بود و به ما چپ چپ نگاه میکرد باعصبانیت داد زد

_____یاااا نظر من چی میشه پس؟

کوکی به طرفش حرکت کرد و دستشو روی شونه اش گذاشت و گفت : بسه دیگه خودتو لوس نکن بگو که از ته دلت خوشحالی مگه نه ؟

_____اره اینجوری هم میتونم هزینه های درمانم رو از نامجون بگیرم و هم تهیونگ رو داشته باشم !

من خندیدم و گفتم : ای فرصت طلب

تهیونگ اخم کرد و گفت : از حالا که قراره باهم توی یه خونه زندگی کنیم بهم دیگه قول بدیم که یه وقت بی احترامی بینمون پیش نیاد چون من دیگه دلم نمیخواد گذشته تکرار بشه !

نامجون برای اینکه حرصش بده به شوخی گفت : تو پاشو ظرف هارو بشور

_____اونوقت تو چیکار میکنی لعنتی؟

____منم به جیمین کمک میکنم خونه رو جارو بزنه

بعد از چند دقیقه یواشکی داخل اشپزخونه رو نگاه کردم و با صحنه ی عاشقانه ی اونا لبخند روی لبام نشست کوکی در گوشم گفت : نگاه کن چه جوری سوکجین رو بغل کرده مشخصه خیلی دلش تنگ شده منم با شیطنت گفتم

_____ من که اجازه نمیدم یه دقیقه هم ازم دور باشی ..‌‌‌

پایان

بهمن ۱۳۹۹

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 11, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

وسوسهWhere stories live. Discover now