از دیدگاه شوگا p2

810 109 23
                                    


برگ ازمایش تو دستم خشک شد و چشمام روی صورت دکتر ثابت موند...
یعنی چی؟
کوکی MS داره؟
چقدر زنده می مونه من نمیخوام از دستش بدم .....
ما تازه به توافق رسیدیم که باهم ازدواج کنیم درست وقتی که داشتیم برای خرید حلقه هامون اماده میشدیم باید این سرنوشت سیاه و چرک خودشو نشون بده ؟
یادم نمیره چقدر برای اینکه راضیش کنم منو به چشم هیونگ نبینه و باهم رابطه ی احساسی برقرار کنیم چه عذابی کشیدم

من تنهاش نمیزارم حتی اگه یه روز باهم باشیم و فرصت ما به همین اندازه محدود باشه همه ی تلاشمو میکنم تا عشقمو بهش ثابت کنم ....
دیگه اجازه نمیدم تو اشپزخونه ی هتل کار کنه من به جای جفتمون غذا برای مسافرا اماده میکنم ....

با همون حال خراب برگه ی ازمایش رو پاره کردم و برگشتم هتل.....
ساعت تقریبا ۳ بعد از ظهر بود و باید میز عصرونه ی رستوران هتل با کمک چند تا اشپز دیگه دیزاین میکردیم
کوکی با نگرانی به سمتم دویید و پرسید :

《چیشد جواب ازمایش رو گرفتی؟》

اشک تو چشمام جمع شد باید چی بهش جواب میدادم؟

《نه هنوز ....گفتن اماده نیست ....》

لباشو تو دهنش جمع کرد و فورا موضوع صحبتمون رو تغییر داد و یه چشمک ریز زد....

《بیا کمکم کن باید میز اردور رو بچینیم برای منوی امروز پای سیب درست کردم و برای اینکه منوی ویژه ی تو خالی نمونه کیک کشمش هم پختم البته به خوشمزگی دستور پخت تو نیست ولی قابل تحمله 》

به محض اینکه وارد اشپزخونه شد تا ظرف مخصوص کیک رو بیاره عصب دستش از کار افتاد و کیک روی زمین پخش شد ....

گریه های پی در پی کوکی قلبمو اتیش زد به طرف دوییدم و محکم تو بغلم فشار دادم

《عیب نداره ...... من الان درستش میکنم تو بگو حالت خوبه ؟ الان میتونی دستتو حرکت بدی؟
به من نگاه کن تو کوکوی منی نباید اینطوری غمگین باشی اونوقت منو داغون میکنی
مگه نمیگفتی دوستم داری؟》

سرشو تو بغلم گذاشت و یه نفس عمیق کشید و حرفایی زد که اگه همون لحظه یه نفر بهم چاقو میزد تحمل دردش برام اسونتر بود ....

《من میدونم که بیماری بدی گرفتم ولی تو یه هفته است که داری از من پنهانش میکنی و مدام بهونه میاری که ازمایشگاه میگه ازمایشم اماده نیست !
لطفا بهم بگو من چمه؟
چیکار باید بکنم که این حالت کوفتی از بدنم بره ؟》

دستمو زیر زانوهاش انداختم و از روی زمین بلندش کردم و با خودم به قسمت سرد خونه ی اشپزخونه بردم
یه نگاه به چشمای گریونش انداختم و اشکاشو با بوسه هایی که به قطره هاش میزدم از صورتش پاک کردم و یواش جوری که اشپزهای دیگه متوجه نشن کنار گوشش گفتم :

《من عاشقتم کوکو ....
میشه خواهش کنم اینقدر به زندگی بدبین و ناامید نباشی؟
اگه بخوای به بی تابی کردن ادامه بدی این عشق رو به کام جفتمون زهر میکنی ....
بزار با خیالت راحت ببوسمت و نگران هیچی نباشم من خیلی سختی کشیدم تا تو راضی بشی باهم نامزد کنیم حالا که همه چیز به خوشی تموم شده لطفا تلخش نکن
میخوام با ارامش نفس بکشم و از زندگی کردن با تو لذت ببرم و همه مشکلاتمونو یه نفر به دوش بکشم 》

کوکی یکدفعه شیطنتش گل کرد و دستشو به یکی از دستیگره های یخچال کنارمون قلاب انداخت و بازش کرد
و از داخلش یه حبه انگور از ساقه جدا کرد و به سمت دهنم عقب و جلو برد
و بالاخره گذاشت تو دهنم ........

《 خیلی شیرینه مگه نه؟》

《هیچ چیز تو دنیا به اندازه لبخندهای تو شیرین نیست 》

《 منوی امروز که روی زمین ریخت و نابود شد چه ایده ای داری که قسمت پیشنهاد سر اشپزت خالی نمونه ؟》

《نگران نباش من دیشب به خاطر تو یه ظرف بزرگ بستنی وانیلی و شیر موز درست کردم همونا رو میزارم روی میز سفارشات خوبه؟》

《به شرط اینکه یه لیوان از شیرموزی که درست کردی مال من باشه 》

یه بوسه عمیق روی لباش گذاشتم و گفتم

《 تو دو تا لیوان بخور کی حق داره اعتراض کنه؟》

وسوسهWhere stories live. Discover now