از دیدگاه سوکجین p5

491 88 10
                                    


تو بغلش زار زدم و جز گریه حرفی برام باقی نمونده بود تهیونگ مدام ازم میپرسید که چرا بیماریمو ازش پنهان کردم ولی واکنش من جز سکوت چیزی دیگه ای نبود ...
دستشو زیر پاهام انداخت و منو با خودش به پارکینگ هتل برد و روی صندلی عقب ماشین خوابوند...
نیم ساعت بعد هر دوی ما به خونمون برگشتیم جایی که همه ی خاطرات شیرین من با تهیونگ اونجا دفن شده بود و خاک میخورد ...
اینقدر از بینی ام خون رفته بود که حال نداشتم چشمامو باز کنم و محیط اطرافمو ببینم ....
با همون چشمای بسته متوجه شدم که تهیونگ منو روی تخت دونفرمون گذاشت و پتو رو کشید روم
با یه لحن اروم ولی مهربون کنار گوشم زمزمه کرد

《 هی من عاشقتم ......حق نداری به این زودیا ترکم کنی!》

از صداش جون گرفتم و خون تازه ای به رگهام دویید دلم میخواست مثل همیشه از پشت بغلم کنه شاید این اخرین فرصتای من برای بودن با تهیونگ باشه !
ولی برخلاف خواسته ام بهش جواب دادم :

《ته بزار من برم تو دیگه باید ادامه زندگیتو در کنار جیمین بگذرونی》

پوزخندی زد و با غرور ناشی از دونستن یه حقیقتی دستامو توی دستاش گرفت و بوسید

《لعنتی .... جیمین صبح راز تو رو لو داد و گفت که ارتباطش با من یه نقشه از طرف توعه و دیگه نمیخواد به این بازی ادامه بده !》

یکدفعه چشمامو باز کردم و با تعجب گفتم

《چی ؟ پسره نادان ! من بهش گفتم بودم ک ......

حرفم نصفه موند چون متوجه تغییر رنگ ناگهانی چهره ی تهیونگ شدم و فریاد های از اعماق وجودش تنمو لرزوند ....

《من الکی گفتم! یعنی تو واقعا به جیمین گفتی بیاد منو وسوسه کنه؟
چرا با من اینکارو کردی؟
میدونی اون چقدر به من علاقه مند شده ؟
اگه بهش بگم برو دنبال زندگیت حالیت هست چه ضربه ی بدی میخوره ؟
الان من بین شما دونفر گیر کردم اخه برای چی منو تو این موقعیت قرار دادی ؟
با خودت فکر نکردی شاید جدی عاشقم بشه و به تو که این نقشه رو طراحی کردی خیانت بشه؟
اصلا شما دوتا همدیگرو از کجا میشناسین ؟
جیمین چه طور قبول کرد که یه طعمه واسه چاره جویی های احمقانه تو باشه؟....

من بین اون همه داد و فریاد های عصبانی تهیونگ دستاشو گرفتم و به سمت خودم کشیدم و با التماس بهش گفتم

《اون نامزد نامجونه..... من بهش گفتم نامزدیشو با مونی بهم بزنه و ادامه ی زندگیشو باتو بگذرونه
مگه نگفتی تو و جیمین عشق اول همدیگه بودین ؟
پس چرا نمیری دنبال سرنوشتت و منو به حال خودم رها نمیکنی ؟
تو رو مسیح برو و بزار بقیه ی زندگیمو تو ارامش باشم ازت خواهش میکنم تهیونگ 》

تهیونگ سرشو بین دستاش گرفت و از ته دل زیر گریه زد و با هق هق نفسهاش ازم پزسید

《و تو هم خوب از این فرصت استفاده کردی
شاید میخواستی ببینی زندگی با مردی که قبل از من یه طرفه عاشقت بوده چه جوریه ؟
عشق یه طرفه ی نامجون رو به عشق من و خودت ترجیح دادی
نگو که توهم مثل من وسوسه نشدی و بیماریتو بهونه ی ارتباطت دوباره ات با نامجون کردی!》

حرفهای تهیونگ قلبمو به اتیش میکشید نمیتونستم انکار کنم که شکی بهم داشت حقیقت نداره و یه بدگمانی ساده اس !
اره منم میخواستم طعم عشق نامجون رو بچشم وقتی میدیدم که چه طور با جیمین خوش میگذرونه حسودیم شد و یادم رفت که تهیونگ چقدر عاشقمه....
اما همه ی دلیلم این نبود
میخواستم تهیونگ به خاطر بیماری من به دردسر نیافته
و به عشق اولش برسه
اونی که اومد وسط زندگی تهیونگ و از عشقش اولش جداش کرد من بودم ...
اره من تهیونگ رو با عشوه هام وسوسه کردم و جیمینو ازش گرفتم
حالا وقتشه که جیمین رو بهش پس بدم و برم دنبال زندگی حقیقی خودم
شاید کیم نامجون مثل گذشته دوستم داشته باشه اینطوری من میتونم همه چیزو جبران کنم .....

در قبال ادعای تهیونگ فقط یه جمله گفتم که ازم سرد بشه

《تهیونگ عمر عشق ما به پایان رسیده برای احیای دوباره اش بیهوده تلاش نکن !》

ولی برخلاف انتظارم تهیونگ منو بغل کرد و همزمان با خوابوندن من روی تختمون روی بدنم دراز کشید و گفت

《تو نمیتونی تنهایی همه چیز بسازی و از نو خرابش کنی!
اختیار این رابطه دو نفره فقط متعلق به تو نیست
منم حقی دارم
در ضمن تو همسر منی و ما سالهاست ازدواجمونو رسمی و قانونی کردیم
من چقدر تو رو بوسیدم و باهات سکس کردم
چطور میخوای اینا رو از ذهنت پاک کنی و بری با یکی دیگه انجامش بدی؟
من قبول دارم که رابطمون کمی پیچیده شده
ولی تا زمانی که بیماریت کاملا خوب نشه در موردش تصمیم نمیگیریم باشه؟》

چاره ای جز پذیرش حرفهاش نداشتم و با بستن پلکام به نشونه ی موافقت بحث پیش اومده رو تموم کردم
که بدن داغ تهیونگ تمام قلمروی بدنمو به خودش اختصاص داد و به خوابی عمیق فرو برد ...

^^
منتظر کامنتاتون هستممممم

وسوسهWhere stories live. Discover now