همش یه ماه از سفر سوکجین گذشته ولی یه غم عمیقی تو چشمای تهیونگ پرسه میزنه
من این چشمارو خوب میشناسم
اون هر وقت حس میکنه چیز باارزشی رو ازدست داده به خودش میپیچه و سکوتش سنگین تر میشه ....
من میتونم بفهمم که تهیونگ به خاطر رفتن سوکجین تو خودش رفته و فورا به خودم میام که یه موجود اضافیم جوری که انگار وجود ندارم
هر چی تلاش کردم که حداقل تو نظر تهیونگ جذاب و منحصر به فرد باشم ولی احساساتم تغییر کرد و الان تنها چیزی که میخوام اینه که بدون اینکه در جریان بزارمش از این خونه برم
مشخصه دیگه تهیونگ منو نمیخواد و رفتن سوکجین رو بارها و بارها توی فرصتایی که تنهایی رو به با من بودن ترجیح میده مرور میکنه ....
منو دوست داره اما فقط نیمی از قلبش به من اختصاص داره و این دقیقا نقطه ی ضعف منه که از همون شروع رابطه ی دوباره امون در مورد صحبت کردیم .....
گفته بودم که هرگز نمیتونم با کسی ادامه بدم که همه ی وجودش متعلق به من نیست !
دیگه مطمعنم که باید با سوکجین تماس بگیرم و بهش بگم که برگرده پیشش....
هر چی وسیله لازم بود از اتاقم برداشتم و اخرین نگاهم رو به تراس ویلا انداختم
جایی که تهیونگ شات به شات برای خودش مشروب میریخت و تو تنهایی مست میکرد با شناختی که ازش داشتم
موقعی که خیلی خوشحاله باید مشروب رو دو نفره بنوشه اما وای از وقتی که غمگین باشه یه شیشه که سهله ممکنه چند تا شیشه رو بدون اینکه خودش بفهمه توی تنهایی سر بکشه و متوجه محیط اطرافش نشه ....
یه حقیقتی رو کاملا درک میکنم که من واقعا به وجودش نیاز دارم اما اگه کنارش باشم نه تنها نیازم برطرف نمیشه بلکه حس میکنم ریشه های وجودمو دارم به اتیش میکشم
خیلی خوبه که متوجه رفتنم نمیشه و سرش با شات های مشروبش گرمه ....
اگه بهش میگفتم که دارم خونه رو ترک میکنم چه معنی میداد؟
اینکه نیاز دارم تو بیای دنبالم و منصرفم کنی؟
نه من دنبال توجه نیستم و اروم و بی صدا خودمو از زندگیش حذف میکنم
قهر اونیه که منتظر کسی باشی ولی من حتی قهرم نمیکنم با وجود اینکه دوسش دارم برای ارامش وجودم فراموشش میکنم و خودمو از این مسلخ نجات میدم ....
وقتی وجودش تنهاییمو تشدید میکنه پس بهتره به تنهایی خفیف خودم برگردم که تحملش اسونتره و بهش عادت دارم ...
از ویلا خارج شدم و شماره سوکجین رو گرفتم" الو سوکجینی هیونگ؟
: جیمینی چطوری؟ چه خبر؟
"برای احوالپرسی تماس نگرفتم
:اتفاقی افتاده ؟ تهیونگ کجاست؟
" حالش خوبه فقط میخواستم بهت یه چیزی بگم
: میشنونم جیمینی
"برگرد پیش ته اون همش به تو فکر میکنه
:چی داری میگی؟ من ازدواج کردم اصلا حواست هست؟
"اره به خاطر همین من دنبال کارای طلاقم راه میافتم و تو هم دقیقا همینکارو میکنی
:داری به جای منم تصمیم میگیری؟
"نه ولی اگه میخوای ته زنده بمونه حتما برمیگردی کره چون من دیگه پیشش نیستم و همین الان ترکش کردم ....
:چی؟ جیمینی اینکارو نکن یه لحظه به حرفم گوش بده
"نه هیونگ اینبارو تو گوش کن من دیگه هرگز به تهیونگ برنمیگردم تماسمم با تو قطع بشه این خط رو برای همیشه خاموش میکنم تا کسی بهم دسترسی نداشته باشه اگه نجات جون تهیونگ برات مهمه برگرد پیشش....
:ولی جیمینی تو خودت بهتر میدونی ک
وسط صحبت سوکجین تماس رو قطع کردم و گوشی موبایلمو برای همیشه خاموش کردم و انداختم تو سطل زباله......
الان حس بهتری دارم و دوباره برگشتم به جایگاه اصلیم
من کی بودم؟
یه جیمین تنها .....
و دوباره یه جیمین تنها منو صدا میرنه .....
باید برگردم تو اغوش تنهاییام که همیشه ازم استقبال میکنه
^^ کامنت دهید
این داستان ادامه دارد فقط صبور باشید مشکلاتم حل شه
ESTÁS LEYENDO
وسوسه
Romanceیه قلب که برای دو نفر میتپه ! گیج کننده اس مگه نه؟ اگه مجبور به انتخاب باشه باید یکی از اونها رو نادیده بگیره .....