از دیدگاه کوکی p8

320 56 16
                                    


《من دیگه نمیتونم راه برم‌ شوگا》

《چند روزی پاهات بی حس میشن و دوباره به حالت قبل برمیگردن فقط همین کوکو》

از روی ولیچر بلندم کرد و روی صندلی کنار راننده نشوند ....
انگار اشکای چشماش باهم مسابقه گزاشته بودن
دستش روی فرمون ماشین میلرزید و چند باری تعادل رانندگی از دستش در رفت و نزدیک بود تصادف کنیم .....

《اگه منو دوست داری برم گردون هتل من نمیخوام بریم خونه اونجا دلم میگیره 》

اشکاشو با گوشه ی استینش پاک کرد و با بعض گفت

《 هرجا بخوای میبرمت به شرط اینکه قول بدی غصه نخوری پاهات زود خوب میشن باشه؟》

سعی کردم جلوش قوی به نظر برسم به خاطر همین جهت نگامو از روی چشماش به سمت پنجره ی ماشین حرکت دادم
بارون کل شهر رو خیس و نم زده کرده بود
بوی سبزی درختا مشاممو نوازش میداد اما به خاطر بیماریم نمیتونستم از پتانسیل صدرصدی طبیعت لذت ببرم....
شوگا دستشو روی رون پام گذاشت‌....
برنگشتم بهش نگاه کنم...
اما اون تسلیم نشد و دستمو از روی پاهام برداشت و به طرف لباش برد و از ته دل بوسیدش ....

《نمیخوای چیزی بگی کوکوی خوشگلم؟》

《امروز توی هتل فستیوال خانواده های ال جی بی تی هست هوسوک دیروز با من حرف زد و از ما دونفر دعوت کرد میزبان مراسم باشیم اما من با این وضع نمیتونم جلوی مهمونا برقصم و خب این درامد هتل رو به خطر میندازه》

دستشو لای موهام فرو کرد و با نگاه نافذش بهم خیره شد مثل کسی که قبل از صحبت کردن با چشماش حرفاشو میگه
از انرژی نگاهش مطمعن شدم فکرای جالبی تو سرش داره

《بازی های عاشقانه ای انجام میدیم که هم خلاقانه باشه هم نیاز نباشه تو از پاهات استفاده کنی چطوره؟》

《مثلا چی؟》

《مثلا یه چیزی شبیه《Sourkiss》 خوبه؟》

《بوسه ی ابنباتی؟》

یه لبخند که کل لثه هاشو بهم نشون میداد روی صورتش نقش بست و باهیجان با مزه ای ادامه داد

《اره من به هر زوجی فقط چند تا ابنبات با طعم های مختلف و یه چشم بند میدم اونی که ابنبات رو میمکه باید چشمای کاپلشو ببنده و ازش بوسه های عمیق زبانی بگیره تا بتونه تشخیص بده طعم ابنباتی که معشوقه اش میک زده از چه نوع میوه ای استفاده شده جذابه مگه؟
اونوقت به هر زوجی که بیشترین امتیازو بیاره یه امپریال سوییت میدیم که بتونن تا صبح بنوشن و برقصن 》

《حتما من و تو هم باید جلوی مهمونا انجامش بدیم؟ نه غیر ممکنه من خجالت میکشم》

《کوکو ما چاره ای نداریم وگرنه از هتل اخراجمون میکنن و نمیتونیم خرج و مخارج این زندگی کوفتی رو بدیم تازه وامی که از هوسوک گرفتیمو باید قرض هاشو پس بدیم بهش!》

《حق با توعه شوگا منم که مریضم مثل یه بار روی دوش تو سنگینی میکنم》

تا اینو گفتم بلافاصله ماشینو کنار جاده متوقف کرد و ازش پیاده شد
حدس زدم خیلی از حرف عصبانیه پس با خودم گفتم اون نیاز به زمان داره
اما برخلاف انتظارم اون به طرف صندلی من راه افتاد و در طرف منو باز کرد
و در عرض یه چشم بهم زدن لبای تب دارشو روی لبام گذاشت و تا جایی که میتونست روی هم فشارشون داد

《من عاشقتم دیوونه تو مریض باشی یا سالم مال منی
حتی اجازه نمیدم خودتو سرزنش کنی
تو بخشی از وجودمی پس لطفا به وجود من توهین نکن
تو نمیتونی راه بری انگار من پاهام بستس
اگه زبونت بی حس بشه مثل اینکه که من لال شدم
پس دیگه از این حرفا حداقل جلوی من نزن》

《تو برای امشب بازم برنامه داری یا فقط همینه؟》

《 نگران نباش جوری تنظیم کردم که مردم برای فستیوالهای بعدی هم به هتل ما مراجعه کنن 》

《پس امشب قراره حسابی خجالت بکشم درسته؟》

《و البته یه کمی هم لخت بشی》

《چی؟! این یکی رو دیگه نیستم!》

《ولی اگه مخالفت کنی فکرای پست تری به ذهنم میزنه !》

《خیلی بدجنسی مین یونگی》

《اما تنها مردی ام که عاشقانه برات جون میده کوکو》

《منم دوستت دارم نامزد شیطانی من!》

^^
در پارت های بعدی قسمت های جذاب تری راجع به کاپل یونکوک نوشته میشه
اما تمرکز داستان رو کاپل تهجینه

منتظز کامنتاتون هستم

وسوسهWhere stories live. Discover now