از دیدگاه تهیونگ p7

405 70 31
                                    

تمام کارت عابر بانکشو برای تهیه ی داروهای یکسال سوکجین خالی کرد من واقعا شرمنده بودم و جز تشکر حرف دیگه ای به زبونم جاری نمیشد
شوگا واقعا انسان شرفیه درسته یه غریبه است اما از یه برادر بهم نزدیکتره
وقتی اولین پوکه ی داروی سوکجین بهش تزریق شد از اعماق وجودم حس ارامش بهم دست داد
ای کاش سوکجین زودتر میگفت مشکلش چیه که الان مجبور نباشم از صورت کوکی خجالت بکشم اون پسر بیچاره میخواست با این پول عروسیشو برگزار کنه ولی منو و سوکجین همه چیزو خراب کردیم !

نیم ساعتی بالای سرش منتظر بودیم که به هوش بیاد که شوگا دستی روی شونه ام گذاشت و گفت :

خب حالا که خطر رفع شده من میرم دوتا نسکافه اماده بگیرم از صبح چیزی نخوردی تهیونگ ضعف میکنی ....

ازش تشکر کردم و چند دقیقه ی بعد با صدای فریادش توی سالن برق از سرم پرید
با خودم گفتم این صدای شوگاست؟
چرا با گریه کوکی رو صدا میزنه ؟

در اتاق سوکجین رو باز کردم و با عجله به طرف صاحب صدا تا جایی که میتونستم دوییدم که یکدفعه از روی نسکافه هایی که روی سرامیک راهروی بیمارستان‌ پخش شده بود لیز خوردم و تعادلم بهم خورد اما با گرفتن تابلوی نصب شده روی دیوار خودمو نگه داشتم

اتقاقی رو که با چشمای خودم میدیدم باورم نمیشد
کوکی!
روی تخت برانکارد خوابونده بودنش و با عجله به طرفCCU
میبردنش
شوگا فریاد میزد که ولم کنین و پاهاشو به زمین میکوبید و بی قراری میکرد
حداقل برای اینکه گوشه ای از لطفش رو جبران کرده باشم به سمتش دوییدم و وقتی کنارش رسیدم نگهبانهای بیمارستان داشتن با دستبند از بخش خارجش میکردن .‌..

من جلوی یکی از اونها رو گرفتم و گفتم

《کجا میبرینش اون شوهرشه !》

نگهبان اصلی با دسته ی بی سیم به پیرهن من زد و جواب داد

《این اقا ارامش بخش رو بهم ریخته باید بره حراست بیمارستان》

من دست نگهبان رو به نشونه ی التماس کشیدم تا اجازه ندم که شوگا رو از کنار کوکی ببرن اون همینجوری هم از اتفاقی که برای عشقش افتاده به حد جنون نزدیک شده بود دیگه نباید فشار بیشتری رو تحمل میکرد

《خواهش میکنم ازادش کنید من قول میدم دیگه سر و صدا نکنه اینا یه زن و شوهر معمولی نیستن و خیلی بهم علاقه دارن لطفا اذیتشون نکنید 》

شوگا از موقعیت پیش اومده استفاده کرد و خودشو روی بدن کوکی انداخت و از ته دلش زار زد
تمام پرستارها از شنیدن حرفهایی که به کوکی در حین انتقال به اتاق مراقبت های ویژه میزد اشک میریختن

《کوکو التماست میکنم چشماتو باز کن منو اینجوری نباید تنها بزاری حتی یه دقیقه هم نمیتونم بدون تو نفس بکشم
مگه قول ندادی که مراقب خودت باشی؟
اخه تو این چند دقیقه که من نبودم چیشد که الان باید روی برانکارد ببرنت ؟
کی اذیتت کرده ؟
فقط یه بار دیگه چشماتو باز کن و بهم بگو حالت خوبه قول میدم دیگه تا اخر عمر چیزی ازت نخوام
منو بیشتر از این دیوونه نکن
بگو که دارم خواب میبینم و تو هنوز تو هتل منتظرمی 》

پرستاری که برانکارد کوکی رو تحویل گرفت شوگا رو به سمت عقب هل داد و گفت

《 نمیتونین به این اتاق وارد بشین بیرون منتظر بمونین 》

من فورا شوگا رو کشیدم تو بغل خودم و بهش دلداری دادم

《هیچی نیست .....نترس ..... من متاسفم که به خاطر ما این اتفاقات افتاد.....
من دعا میکنم کوکی حالش خوب بشه و نجات پیدا کنه
باهات احساس همدردی میکنم چون همسر خودمم تو وضعیت خوبی نیست اما ما نباید خودمونو ببازیم
سوکجین و کوکی بعد از اینکه حالشون خوب بشه به ما نیاز دارن 》

شوگا جوری تو سینه ام هق هق زدم که احساس کردم چشماش داره از حدقه میزنه بیرون
با کلمات بریده جوابمو میداد ولی از بین اون همه حرف فقط چند تا جمله رو واضح شنیدم

《کوکی ام اس داره .....

تهیونگ اگه اتفاقی براش بیافته خودمو نمیبخشم .....

منه احمق نباید تنهاش میزاشتم ......》

برای اینکه حس بدی نسبت به خودش نداشته باشه یه لیوان اب از ابسرد کن پر کردم و تو صورتش پاچیدم تا یه کم به خودش بیاد
شونه هاشو محکم ماساژ دادم دوباره سعی کردم امید زندگیشو به قلبش برگردونم

《مطمعن باش کوکی حالش خوب میشه
افراد زیادی از این بیماری رنج میبرن ولی علم پیشرفت کرده و مبتلایان با یه سری روش ها اندازه یه ادم عادی به زندگیشون ادامه میدن 》

وقتی پرستار اتاق سوکجین منو از ته راهرو صدا زد یکدفعه قلبم ریخت با خودم فکر کردم سوکجین به هوش اومده یا .....

^^

عرررررر فقط عرررررر

نمیدونم چرا دلم برای کاپل یونکوک بیشتر از تهجین میسوزه
به نظرتون اونا بدبخت ترن یا اینا ؟

وسوسهWhere stories live. Discover now