6

671 173 39
                                    

حوله رو دور کمرش پیچید و از حمام بیرون اومد... نگا کوتاهی به در بسته ی اتاق جونگوو و ههچان انداخت و به مسیر خودش سمت اتاقش ادامه داد... همونطور حوله رو روی موهای عسلیش میکشید سمت کمد رفت و مشغول انتخاب لباس شد... باید یه لباسی انتخاب میکرد که حسابی جذاب باشه و بتونه اون گربه ی چموش و دلخور رو تخت تاثیر قرار بده... تیشرت مشکی ساده با جین هم رنگش رو برداشت... خوب میدونست تن عاشق مشکیه و البته که این تیشرت مشکی به خوبی میتونست عضله های ورزیده ی پسر امریکایی رو به نمایش بذاره... خب بد نبود تا اونم به روش خودش نگاه تن رو جذب کنه...
به افکار خودش پوزخندی زد و مشغول پوشیدن لباساش شد...موهاش رو جلوی اینه حالت داد و ادکلن رو به مچ و گردنش پاشید...سوییچ و گوشیش رو برداشت و سمت در رفت...
خودش رو به پارکینگ رسوند و سوار ماشین شد... اونوقت صبح همه جا خیلی خلوت بود... همونطور خیابون ها... پاش رو روی گاز فشار داد و با سرعت بیشتری سمت فرودگاه حرکت کرد... با تصور واکنش تن و جا خوردن کیوتش لبخند عمیقی روی لباش نشست... مطمعنا تن حتی فکرشم نمیکرد که ساعت پنج صبح بجای منیجرش جانی بیاد فرودگاه دنبالش!
صدای موزیک رو بلندتر کرد و همونطور که همراه موزیک همخونی میکرد توی اتوبان به سمت فرودگاه میروند...

ساعت پنج صبح رو نشون میداد و پرواز بانکوک سئول به تازگی فرود اومده بود... جانی ماسکش رو بالاتر کشید و گوشه ای بدون اینکه جلب توجه کنه منتظر اومدن تن به مسیر رو به رو خیره شده بود... چیزی نگذشت که مسافرای پرواز بانکوک از پشت در شیشه ای نمایان شدن... نگاه جانی بین مسافرا میچرخید تا اینکه نگاهش به یه جفت چشم گربه ای که از همون فاصله ی دور هم به طرز عجیبی لوند و دوست داشتنی بودن گره خورد... تن اونو دید... ابروهای کشیده ش بالا رفتن و چشماش از ذوق و حیرت گرد شدن... قدم هاشو سریعتر کرد و خودش رو به جانی رسوند... جانی چند قدم فاصله ی بینشون رو از بین برد و توی یک قدمی تن ایستاد... پسر ریزه میزه ی تایلندی با همون لحن دلبرش شروع به صحبت کرد

_هیووونگ... تو اینجا چیکار میکنی...

جانی لبخند گرمی زد و دستش رو پشت گردنش برد...

+اومدم دنبال تو دیگه...

_اینوقت صبح؟

+ خب... شاید برای دلجویی ؟

تن خندید...چشمای کشیده ش به شکل هلالی دوست داشتنی دراومدن و دل جانی عجیب برای اون دوتا هلال و صاحب اون چشما ضعف رفت...

سوار ماشین شد و استارت زد... تن هم کوله ش رو صندلی عقب گذاشت و سوار شد... ماسکش رو پایین داد و سمت جانی چرخید

_ هیونگ...نباید این وقت صبح رانندگی میکردی... حسابی اذیت شدی

جانی دنده رو عوض کرد و درحالیکه از توی اینه عقب ماشین رو نگاه میکرد گفت

𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐥𝐥 𝐦𝐞 𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠 ✥ 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠-𝐜𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞Where stories live. Discover now